وانشات چند پارتی از جیمین 🪅🧸🍷💚تخدیم با عشک
راوی « معشوقه شیرینش رو محکم بغل کرده بود و حصار دستاشو تنگ تر کرد.. سرش رو توی گردن کاترین کوچولوش برد و عطر تنش رو وارد ریه هاش کرد..نفس های گرمش به پوست دخترک میخورد و قلقلکش میداد اما قرار نبود کوتاه بیاد و به این زودی بیدار شه...تکونی خورد و با همون حالت خواب آلود گفت
کاترین « جیمینا بزار بخوابم.. مطمئنم دخترمون هم خوابش میاد...
جیمین « پاشو بچه فشارت میفته.. دکتر گفته باید صبحانه و وعده های غذاییتو به موقع بخوری... زود باش پاشو واگرنه بزور بیدارت میکنم هااا
کاترین « هیق نمیخوامممم...( چرخید سمت جیمین و عروسک خرسیش رو محکم تر بغل کرد)
جیمینا « خیلی خب خانم پارک.... خودت خواستی... بلند شدم لباسم رو عوض کردم و کاترین رو براید استایل بغل کردم و بردمش سمت سالن غذاخوری....
کاترین « فکر کردم بیخیال شده اما اشتباه میکردم یهو حس کردم بین زمین و هوا معلقم و وقتی چشمام رو باز کردم دیدم جیمین بغلم کرده و داریم میریم پایین... هر چی دست و پا زدم کوتاه نیومد و اخرش با نگاه ترسناکی که بهم انداخت ساکت شدم و بعدش رسیدیم به سالن و نشوندمش روی صندلی... باور کن بزرگ شدمممم.. دارم مامان میشم.. عین بچه های سه ساله باهام رفتار میکنی
جیمین « تا زمانی که بچه من تو شکمته و همسر منی همین قوانین هست و کوتاه نمیام... نمیخوام بلایی سر خودت و بچه اَمون بیاد... خودت میدونی از سرپیچی خوشم نمیاد و اگه لجبازی کنی بد میبینی...
کاترین « اخمی کردم و صبحانه ام رو شروع کردم...داشتیم غذامون رو میخوردیم که دستیار جیمین اومد و گفت کسی که ماموریتشون رو لو داده دستگیر کردن...حالت چهره جیمین تغییر کرد...خیلی ریلکس با دستمال روبه روش دهنش رو تمیز کرد و از سرجاش بلند شد
جیمین « من کار دارم...ممکنه طول بکشه و تا فردا نیام...غذاتو کامل میخوری و ورزش هایی که دکتر گفته رو انجام میدی! فهمیدی؟
کاترین « سری به نشون تفهیم تکون دادم و مشغول خوردن شدم...جیمین ترسناکترین و خفنترین مافیای کشور بود و وقتی حالت چهره اش جدی میشد تن و بدنم میلرزید...مثل الان...آهی کشیدم و بعد از اینکه مطمئن شدم جیمین رفته بشقابم رو هل دادم جلو و بلند شدم...
آجوما « خانم صبحانتون رو کامل نخوردید...دیشبم شام نخوردید اگه ارباب بفهمن تنبیه اتون میکنن
کاترین « اگه چیزی بهش نگی نمیفهمه...ممنون آجوما و لطفا به جیمین نگو...از پله ها بالا رفتم و گوشیم رو چک کردم...بچه ها کلی پیام داده بودن که میخوان برن بیرون اما جیمین بهم اجازه نمیداد...اگه بدون اجازه جیمین میرفتم یقیناً میکشتتم پس طبق معمول دفترچه خاطراتم رو باز کردم و قسمت خاطراتم با جیمین رو خوندم...
فلش بک به چهار سال پیش // ( اولین دیدار جیمین و کاترین)
کاترین « جیمینا بزار بخوابم.. مطمئنم دخترمون هم خوابش میاد...
جیمین « پاشو بچه فشارت میفته.. دکتر گفته باید صبحانه و وعده های غذاییتو به موقع بخوری... زود باش پاشو واگرنه بزور بیدارت میکنم هااا
کاترین « هیق نمیخوامممم...( چرخید سمت جیمین و عروسک خرسیش رو محکم تر بغل کرد)
جیمینا « خیلی خب خانم پارک.... خودت خواستی... بلند شدم لباسم رو عوض کردم و کاترین رو براید استایل بغل کردم و بردمش سمت سالن غذاخوری....
کاترین « فکر کردم بیخیال شده اما اشتباه میکردم یهو حس کردم بین زمین و هوا معلقم و وقتی چشمام رو باز کردم دیدم جیمین بغلم کرده و داریم میریم پایین... هر چی دست و پا زدم کوتاه نیومد و اخرش با نگاه ترسناکی که بهم انداخت ساکت شدم و بعدش رسیدیم به سالن و نشوندمش روی صندلی... باور کن بزرگ شدمممم.. دارم مامان میشم.. عین بچه های سه ساله باهام رفتار میکنی
جیمین « تا زمانی که بچه من تو شکمته و همسر منی همین قوانین هست و کوتاه نمیام... نمیخوام بلایی سر خودت و بچه اَمون بیاد... خودت میدونی از سرپیچی خوشم نمیاد و اگه لجبازی کنی بد میبینی...
کاترین « اخمی کردم و صبحانه ام رو شروع کردم...داشتیم غذامون رو میخوردیم که دستیار جیمین اومد و گفت کسی که ماموریتشون رو لو داده دستگیر کردن...حالت چهره جیمین تغییر کرد...خیلی ریلکس با دستمال روبه روش دهنش رو تمیز کرد و از سرجاش بلند شد
جیمین « من کار دارم...ممکنه طول بکشه و تا فردا نیام...غذاتو کامل میخوری و ورزش هایی که دکتر گفته رو انجام میدی! فهمیدی؟
کاترین « سری به نشون تفهیم تکون دادم و مشغول خوردن شدم...جیمین ترسناکترین و خفنترین مافیای کشور بود و وقتی حالت چهره اش جدی میشد تن و بدنم میلرزید...مثل الان...آهی کشیدم و بعد از اینکه مطمئن شدم جیمین رفته بشقابم رو هل دادم جلو و بلند شدم...
آجوما « خانم صبحانتون رو کامل نخوردید...دیشبم شام نخوردید اگه ارباب بفهمن تنبیه اتون میکنن
کاترین « اگه چیزی بهش نگی نمیفهمه...ممنون آجوما و لطفا به جیمین نگو...از پله ها بالا رفتم و گوشیم رو چک کردم...بچه ها کلی پیام داده بودن که میخوان برن بیرون اما جیمین بهم اجازه نمیداد...اگه بدون اجازه جیمین میرفتم یقیناً میکشتتم پس طبق معمول دفترچه خاطراتم رو باز کردم و قسمت خاطراتم با جیمین رو خوندم...
فلش بک به چهار سال پیش // ( اولین دیدار جیمین و کاترین)
۱۰۹.۰k
۱۲ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.