My lovely mafia🍷🧸🐾 p⁴⁹
راوی « مامورین پلیس با اسلحه وارد محوطه شدند و گفتند « افراد دستگیر شدند...کسی آسیب د...حرفش با دیدن جسم بیجون هایون قطع شد و داد زد « برانکارد رو بیارید!
بیمارستان //
یونگی « به محض رسیدنمون به بیمارستان هایون رو بردند اتاق عمل...هوسوک مدام راه میرفت و نگران بود...یونجی داشت گریه میکرد و میلا هم همینطور...جیمین کلافه بود و سعی در اروم کردن جیهوپ داشت..لی هیان درحال اروم کردن دخترا بود...اما...میچا سعی میکرد بغضشو مخفی کنه اما برای نشون ندادنش رفت تا برای همه یچیزی بگیره...اما کی از حال دل من خبر داشت...دلم میخواست بغضمو قورت بدم...میخواستم بعد از این ماموریت رسما از هایون طلب بخشش کنم و بهش اعتراف کنم...اما اون...قطره های اشک روی صورتم پراکنده شدند...هممون توی وضع بدی بودیم که دکترش از اتاق اومد بیرون...همگی با دیدنش به سمتش رفتیم
هوسوک « آقای...آقای دکتر...حال خواهرم چطوره؟
دکتر « راستش تونستیم تیر رو در بیاریم اما یکی از رگای اصلی که به مغز متصل بود آسیب دیده و فشار به جمجمه و ستون مهره ها وارد شده...ایشون به کما رفتند...به ICU منتقلشون کردیم...امید وارم زودتر بهوش بیان...با اجازه...
یونگی « همگی با حرفاش پنچر شدیم...دیگه نتونستم و نشستم رو زمین و گریه کردم....
.
.
.
یونگی «بچه ها شما برین منو جیهوپ میمونیم...
یونجی « امکان نداره...من نمیخوام برم...میخوام پیش هایون باشم هق...
جیهوپ « میخوام برم پیشش...
جیمین « درکت میکنم هیونگ...برو
جیهوپ « لباس مخصوص رو پوشیدم و رفتم کنار تختش نشستم...به دم و دستگاه هایی که بهش وصل کرده بودند نگاه کردم...به دستگاه اکسیژنی که با سختی باهاش نفس میکشید...اشکای رو صورتم رو پاک کردم...تو..تو بخاطر من اینجوری شدی و اینجا خوابیدی...احمق چرا اینکارو کردی...چرا خودتو انداختی جلوی من...چرا تو باید از من مراقبت کنی..این وظیفه من بود...ببخشید ک بی مسئولیتم...ببخشید که برادر بدیم برات...اولش ازت بدم میومد آره...ولی...ولی مثل یونگی...دیدی چقدر سر یونجی غیرتیه..فک میکنی چرا جرئت ندارم به یونجی اعتراف کنم؟ میخواستم بعد از این ماموریت ازت عذرخواهی کنم...بهت بگم چقدر دوست دارم خواهر کوچولوم...بهت بگم دیگه همیشه پشتت میمونم...ولی گاهی چه زود دیر میشه:)
باید زودتر بهوش بیای...باشه؟ من..من به تنها خواهرم نیاز دارم...هه...یونگیم بدجور دلش بت گره خورده...یسره داره گریه میکنه و بغض داره...بلند شو...میخوام دینمو به عنوان داداشت ادا کنم...میخوام این همه نبودو جبران کنم...میخوام هرکی بت چپ نگا کرد و بکشم...میخوام هق پشتت باشم...
راوی « جیهوپ دوباره اشکاشو پاک کرد و بوسه ای روی دستای هایون زد و از اتاق خارج شد...
like = 95
comments =۱30
بیمارستان //
یونگی « به محض رسیدنمون به بیمارستان هایون رو بردند اتاق عمل...هوسوک مدام راه میرفت و نگران بود...یونجی داشت گریه میکرد و میلا هم همینطور...جیمین کلافه بود و سعی در اروم کردن جیهوپ داشت..لی هیان درحال اروم کردن دخترا بود...اما...میچا سعی میکرد بغضشو مخفی کنه اما برای نشون ندادنش رفت تا برای همه یچیزی بگیره...اما کی از حال دل من خبر داشت...دلم میخواست بغضمو قورت بدم...میخواستم بعد از این ماموریت رسما از هایون طلب بخشش کنم و بهش اعتراف کنم...اما اون...قطره های اشک روی صورتم پراکنده شدند...هممون توی وضع بدی بودیم که دکترش از اتاق اومد بیرون...همگی با دیدنش به سمتش رفتیم
هوسوک « آقای...آقای دکتر...حال خواهرم چطوره؟
دکتر « راستش تونستیم تیر رو در بیاریم اما یکی از رگای اصلی که به مغز متصل بود آسیب دیده و فشار به جمجمه و ستون مهره ها وارد شده...ایشون به کما رفتند...به ICU منتقلشون کردیم...امید وارم زودتر بهوش بیان...با اجازه...
یونگی « همگی با حرفاش پنچر شدیم...دیگه نتونستم و نشستم رو زمین و گریه کردم....
.
.
.
یونگی «بچه ها شما برین منو جیهوپ میمونیم...
یونجی « امکان نداره...من نمیخوام برم...میخوام پیش هایون باشم هق...
جیهوپ « میخوام برم پیشش...
جیمین « درکت میکنم هیونگ...برو
جیهوپ « لباس مخصوص رو پوشیدم و رفتم کنار تختش نشستم...به دم و دستگاه هایی که بهش وصل کرده بودند نگاه کردم...به دستگاه اکسیژنی که با سختی باهاش نفس میکشید...اشکای رو صورتم رو پاک کردم...تو..تو بخاطر من اینجوری شدی و اینجا خوابیدی...احمق چرا اینکارو کردی...چرا خودتو انداختی جلوی من...چرا تو باید از من مراقبت کنی..این وظیفه من بود...ببخشید ک بی مسئولیتم...ببخشید که برادر بدیم برات...اولش ازت بدم میومد آره...ولی...ولی مثل یونگی...دیدی چقدر سر یونجی غیرتیه..فک میکنی چرا جرئت ندارم به یونجی اعتراف کنم؟ میخواستم بعد از این ماموریت ازت عذرخواهی کنم...بهت بگم چقدر دوست دارم خواهر کوچولوم...بهت بگم دیگه همیشه پشتت میمونم...ولی گاهی چه زود دیر میشه:)
باید زودتر بهوش بیای...باشه؟ من..من به تنها خواهرم نیاز دارم...هه...یونگیم بدجور دلش بت گره خورده...یسره داره گریه میکنه و بغض داره...بلند شو...میخوام دینمو به عنوان داداشت ادا کنم...میخوام این همه نبودو جبران کنم...میخوام هرکی بت چپ نگا کرد و بکشم...میخوام هق پشتت باشم...
راوی « جیهوپ دوباره اشکاشو پاک کرد و بوسه ای روی دستای هایون زد و از اتاق خارج شد...
like = 95
comments =۱30
۱۱۰.۶k
۲۴ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۷۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.