part89
#part89
الان ده دیقس تویه کمپانیم هنوز رستارو ندیدم ته رفته بودبرامون قهوه بگیره که الان امد+ته ته رستاشونوندیدی_چراتویه راهرو بامیاحرف میزد+اوکی مرسی راه افتادم سمت راهرواز دورمنودیدولی روشوبرگردوندوبامیاخدافظی کردومخالف جهت من رفت یعنی چی چرا اینجوری کردمیدونم الان کمپانیم ولی حداقل میتونست مثله هرروزبهم لبخند بزنه ولی اینکارونکردازبهت بیرون آمدم ودنبالش دویدم قبل از اینکه بره اتاق گریم صداش زدم+رستاشی سره جاش وایسادواروم برگشت ولی بهم نگاه نکردسرشوانداخته بودپایین+رستا_بله جونگکوک شی این طرزصداکردنم مشکوک بود الان که کسی نزدیکمون نیست منم فقط براین اینکه صدام توسالن میپیچید رسمی صداش کردم+رستاچیزی شده_ن چطورمگه+چرانگام نمیکنی پس چراانقدررسمی حرف میزنی_الان کاردارم جونگکوک شی باید برم بعدشم بدون اینکه بزاره چیزی بگم دویدوازجلو چشام محوشدنمیدنم چقدگذشته بودیابهتربگم چقدبهم گذشت که مات جای خالیش بودمو منتظر نگاه قهوه ایش بودم که ازم دریغش کرده بودمنتظرشنیدن اسمم با تلفظای کیوتش بودم نمیدونم چیشدچی بودولی صدای شکستن چیزی درونموشنیدم به خدم که آمدم قطره اشکی سمجی ازچشمم افتادسریع پاکش کردم که کسی ضعیف شدن جونگکوکوبه خاطره یه دخترنبینه اگرچه که زیادم موضوع مهمی نبودشایدواقعاکارمهمی داشته من الکی بزرگش میکنم ولی یه چیزی ازدرونم بهم میگفت که یه چیزی شده ولی چیزخوبی نیس هرچیم فکر میکردم یادم نمیومدکه دعوایی داشته باشیم که بخوادباهام قهرکنه آروم رفتم اتاق تمرین پیش بقیه حالم خوب نبود ولی نشون ندادم که بقیه متوجه بشن.....افرا
وقتی رستاامدحالش خیلی بدبودمعلوم بوده چیزی شده ولی وقتیم پرسیدیم چیزی نگفت گفت:تاصبح بیداربودن خستس بعدکلی اسرارگفت که دزدیدنشو نزدیک بوده هممون به اضافه جونگکوک بمیریم وفقط به خاطرقبول این شرط که ازشون دوری کنیم همون به خصوص اعضام میتونن سالم باشن بعدازاون روزلعنتی دیگه هیچکدوممون حالمون خوب نبودهمش احساس میکردیم تمام کارامون زیرنظرشونه چون مرتیکه همه چیه زندگیمونو میدونست حتی جرات نمی کردیم جواب تماساشونوبدیم اوضاع خیلی مسخره ای بودحتی وقتی جونگکوک تو کمپانی میخواست بارستاحرف بزنه میگفت که اصلا جواب درستی نداده حتی نگاهشان نکرده اون لحظه میتونستم دردجونگکوکو درک کنم ولی دردی که ماتحمل میکردیم شاید حتی بزرگتربودبقیه اعضام چندبار به هربهونه ای میخواستن بهمون نزدیک بشن ازشون دوری میکردیم تا خدمونو رسوانکنیم به معنای واقعی داشتیم دق میکردیم
الان ده دیقس تویه کمپانیم هنوز رستارو ندیدم ته رفته بودبرامون قهوه بگیره که الان امد+ته ته رستاشونوندیدی_چراتویه راهرو بامیاحرف میزد+اوکی مرسی راه افتادم سمت راهرواز دورمنودیدولی روشوبرگردوندوبامیاخدافظی کردومخالف جهت من رفت یعنی چی چرا اینجوری کردمیدونم الان کمپانیم ولی حداقل میتونست مثله هرروزبهم لبخند بزنه ولی اینکارونکردازبهت بیرون آمدم ودنبالش دویدم قبل از اینکه بره اتاق گریم صداش زدم+رستاشی سره جاش وایسادواروم برگشت ولی بهم نگاه نکردسرشوانداخته بودپایین+رستا_بله جونگکوک شی این طرزصداکردنم مشکوک بود الان که کسی نزدیکمون نیست منم فقط براین اینکه صدام توسالن میپیچید رسمی صداش کردم+رستاچیزی شده_ن چطورمگه+چرانگام نمیکنی پس چراانقدررسمی حرف میزنی_الان کاردارم جونگکوک شی باید برم بعدشم بدون اینکه بزاره چیزی بگم دویدوازجلو چشام محوشدنمیدنم چقدگذشته بودیابهتربگم چقدبهم گذشت که مات جای خالیش بودمو منتظر نگاه قهوه ایش بودم که ازم دریغش کرده بودمنتظرشنیدن اسمم با تلفظای کیوتش بودم نمیدونم چیشدچی بودولی صدای شکستن چیزی درونموشنیدم به خدم که آمدم قطره اشکی سمجی ازچشمم افتادسریع پاکش کردم که کسی ضعیف شدن جونگکوکوبه خاطره یه دخترنبینه اگرچه که زیادم موضوع مهمی نبودشایدواقعاکارمهمی داشته من الکی بزرگش میکنم ولی یه چیزی ازدرونم بهم میگفت که یه چیزی شده ولی چیزخوبی نیس هرچیم فکر میکردم یادم نمیومدکه دعوایی داشته باشیم که بخوادباهام قهرکنه آروم رفتم اتاق تمرین پیش بقیه حالم خوب نبود ولی نشون ندادم که بقیه متوجه بشن.....افرا
وقتی رستاامدحالش خیلی بدبودمعلوم بوده چیزی شده ولی وقتیم پرسیدیم چیزی نگفت گفت:تاصبح بیداربودن خستس بعدکلی اسرارگفت که دزدیدنشو نزدیک بوده هممون به اضافه جونگکوک بمیریم وفقط به خاطرقبول این شرط که ازشون دوری کنیم همون به خصوص اعضام میتونن سالم باشن بعدازاون روزلعنتی دیگه هیچکدوممون حالمون خوب نبودهمش احساس میکردیم تمام کارامون زیرنظرشونه چون مرتیکه همه چیه زندگیمونو میدونست حتی جرات نمی کردیم جواب تماساشونوبدیم اوضاع خیلی مسخره ای بودحتی وقتی جونگکوک تو کمپانی میخواست بارستاحرف بزنه میگفت که اصلا جواب درستی نداده حتی نگاهشان نکرده اون لحظه میتونستم دردجونگکوکو درک کنم ولی دردی که ماتحمل میکردیم شاید حتی بزرگتربودبقیه اعضام چندبار به هربهونه ای میخواستن بهمون نزدیک بشن ازشون دوری میکردیم تا خدمونو رسوانکنیم به معنای واقعی داشتیم دق میکردیم
۴.۲k
۰۹ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.