دشمنی در نقاب دوست ۱۲
آیسودا:تهیونگ تو تا اونجا بودی مجسمهای که شبیه خودت باشه ندیدی ؟
تهیونگ:چی ؟(ترس و استرس)
آیسودا :میگم که تو داخل زیرزمین بودی جونگاین مجسمهی نیاورد داخل زیرزمین
تهیونگ : نه نه نه نه نه نه اون چیزی نیاورد مگه مهمه ؟
آیسودا: آخه فکر کنم عاشق مجسمهی شبیه تو شدم (خجالت)
تهیونگ که کارخانه شیرینی زده بودن داخل قلبش میخواست آیسودا و بغل کنه و بگه من اون مجسمهام و منم عاشقتم ولی نگفت چون فکر میکرد که آیسودا ازش میترسه آخه چجوری یا آدمممممم به این جذابیییی میتونه مجسمه شه
تهیونگ :آییییی قلبمممممم .....ای کاش یکی هم بود اینار و به من میگفت (جمله آخر را خیلی آرام گفت)
آیسودا :امید وارم حالا بیا فیلم و ببینیم
تهیونگ و آیسودا همین جوری داشتن فیلم و نگاه میکردن و تهیونگ سعی در بیدار ماندن کرد ولی باحس اینکه کسی داره لحش میکنه نگاهشو داد به آیسودا که خوابه و در خواب فکر میکنه تهیونگ بالشته تهیونگ سریع بلند شد و آیسودا روی مبل پخش شد تهیونگ تکخندهای کرد و میخواست آیسودا و بغل کنه ولی فکر کرد الان که ضعیفتر شده نمیتونه آیسودا و بغل کنه یکدفعه خاطره ای به یادش اومد
(فلش بک)
تهیونگ:آیسوداااااا تو رو به جون من چیزی بگووووو(ترس و نگرانی )
آیسودا :تهیونگگگگگکک نفشمممممم من اینجام (داد)
تهیونگ :خوبی ؟کجایی؟
آیسودا :خوبم و همین جام
تهیونگ :منم میدونم اینجایی، کجای اینجایی؟
آیسودا :خبببب میخواهی آدرس بدم ؟
تهیونگ :نه همون جا وایسا تا شاهزادت با اسب سفید بیاد
آیسودا:اما تو هم اسبی و هم شاهزاده
تهیونگ :جانم؟
آیسودا :منحرفففففففف من گفتم مثل اسبی چون همیشه میشینم روی کولت
تهیونگ :آهاااااا خب زودتر می گفتی
آیسودا :هی خدا
تهیونگ :حالا بگو چجوری بیام پیشت من که نمیبینمت که فقط صداتو دارم
آیسودا :مثل اون ویدیو هایی شده که فقط صدا داره ولی تصویر نداره
تهیونگ :اما من هر جا بدم صورت تو و میبینم
آیسودا :آیییییییییییی....
تهیونگ :چی شد ؟(نگرانی )
آیسودا :صبر کن باقیش هم بگم ....آیییییییی قلبمممممم خیلی قشنگ بود ولی تهیونگ الان فقط داخل ذهن گرگ و شیر و خرس اینجاست
تهیونگ :اینجا جای تفریحیه
آیسودا :او
تهیونگ:آدرسسسسسسس
آیسودا:خب هر چی میگم گوش کن بدون هیچ سرپیچی
تهیونگ:خببب بگو توروخدا
آیسودا:خب اول پنج قدم به جلو بردار بعد باید سرت بخوره به یک چوب خشک و شیش قدم بری عقب و پشت پات سنگی گیر کنه و از پشت بیوفتی و زانوت با زمین برخورد کنه و زخم شه بعد بعد یک ساعت غر زدن برای زانوت به جلوت میخزی و به من میرسی
تهیونگ:خب چرا جلو پاهات و نگاه نمیکنی
آیسودا :میخواستی اون لحظه نخندی
تهیونگ:چی ربطی به من داره
آیسودا :خب داشتم خندت و نگاه میکردم نفشم
تهیونگ تمام کارهایی که آیسودا گفته بود و انجام داد ولی درست راه رفتن و بالاخره آیسودا و پیدا کرد
آیسودا :تهیونگاااااا (گریه)
تهیونگ :الان چه وقته گریست
و آیسودا و تهیونگ همو بغل کردن
تهیونگ:میتونی راه بری؟
آیسودا:نه
تهیونگ:باشه....تهیونگ روی زمین نشست و پشتش کرد به آیسودا و گفت :بیا رو کولم اینجوری دردت نمیگیره
تهیونگ:چی ؟(ترس و استرس)
آیسودا :میگم که تو داخل زیرزمین بودی جونگاین مجسمهی نیاورد داخل زیرزمین
تهیونگ : نه نه نه نه نه نه اون چیزی نیاورد مگه مهمه ؟
آیسودا: آخه فکر کنم عاشق مجسمهی شبیه تو شدم (خجالت)
تهیونگ که کارخانه شیرینی زده بودن داخل قلبش میخواست آیسودا و بغل کنه و بگه من اون مجسمهام و منم عاشقتم ولی نگفت چون فکر میکرد که آیسودا ازش میترسه آخه چجوری یا آدمممممم به این جذابیییی میتونه مجسمه شه
تهیونگ :آییییی قلبمممممم .....ای کاش یکی هم بود اینار و به من میگفت (جمله آخر را خیلی آرام گفت)
آیسودا :امید وارم حالا بیا فیلم و ببینیم
تهیونگ و آیسودا همین جوری داشتن فیلم و نگاه میکردن و تهیونگ سعی در بیدار ماندن کرد ولی باحس اینکه کسی داره لحش میکنه نگاهشو داد به آیسودا که خوابه و در خواب فکر میکنه تهیونگ بالشته تهیونگ سریع بلند شد و آیسودا روی مبل پخش شد تهیونگ تکخندهای کرد و میخواست آیسودا و بغل کنه ولی فکر کرد الان که ضعیفتر شده نمیتونه آیسودا و بغل کنه یکدفعه خاطره ای به یادش اومد
(فلش بک)
تهیونگ:آیسوداااااا تو رو به جون من چیزی بگووووو(ترس و نگرانی )
آیسودا :تهیونگگگگگکک نفشمممممم من اینجام (داد)
تهیونگ :خوبی ؟کجایی؟
آیسودا :خوبم و همین جام
تهیونگ :منم میدونم اینجایی، کجای اینجایی؟
آیسودا :خبببب میخواهی آدرس بدم ؟
تهیونگ :نه همون جا وایسا تا شاهزادت با اسب سفید بیاد
آیسودا:اما تو هم اسبی و هم شاهزاده
تهیونگ :جانم؟
آیسودا :منحرفففففففف من گفتم مثل اسبی چون همیشه میشینم روی کولت
تهیونگ :آهاااااا خب زودتر می گفتی
آیسودا :هی خدا
تهیونگ :حالا بگو چجوری بیام پیشت من که نمیبینمت که فقط صداتو دارم
آیسودا :مثل اون ویدیو هایی شده که فقط صدا داره ولی تصویر نداره
تهیونگ :اما من هر جا بدم صورت تو و میبینم
آیسودا :آیییییییییییی....
تهیونگ :چی شد ؟(نگرانی )
آیسودا :صبر کن باقیش هم بگم ....آیییییییی قلبمممممم خیلی قشنگ بود ولی تهیونگ الان فقط داخل ذهن گرگ و شیر و خرس اینجاست
تهیونگ :اینجا جای تفریحیه
آیسودا :او
تهیونگ:آدرسسسسسسس
آیسودا:خب هر چی میگم گوش کن بدون هیچ سرپیچی
تهیونگ:خببب بگو توروخدا
آیسودا:خب اول پنج قدم به جلو بردار بعد باید سرت بخوره به یک چوب خشک و شیش قدم بری عقب و پشت پات سنگی گیر کنه و از پشت بیوفتی و زانوت با زمین برخورد کنه و زخم شه بعد بعد یک ساعت غر زدن برای زانوت به جلوت میخزی و به من میرسی
تهیونگ:خب چرا جلو پاهات و نگاه نمیکنی
آیسودا :میخواستی اون لحظه نخندی
تهیونگ:چی ربطی به من داره
آیسودا :خب داشتم خندت و نگاه میکردم نفشم
تهیونگ تمام کارهایی که آیسودا گفته بود و انجام داد ولی درست راه رفتن و بالاخره آیسودا و پیدا کرد
آیسودا :تهیونگاااااا (گریه)
تهیونگ :الان چه وقته گریست
و آیسودا و تهیونگ همو بغل کردن
تهیونگ:میتونی راه بری؟
آیسودا:نه
تهیونگ:باشه....تهیونگ روی زمین نشست و پشتش کرد به آیسودا و گفت :بیا رو کولم اینجوری دردت نمیگیره
۴.۱k
۱۹ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.