اخر هفته بود مری با بهترین دوستش بکی تصمیم گرفتن که اخر ه
اخر هفته بود مری با بهترین دوستش بکی تصمیم گرفتن که اخر هفته رو پیش هم بموننو فیلم های ترسناک تماشا کنن ولی به نظر اون دوتا فیلم اونقدرام ترسناک نبود بخاطر همین بکی یه دفعه گفت هی مری بیا بریم اون منطقه ممنوعه که شایعات میگن اون جا یه خونه تسخیر شده هست برین نمیدونم چرا یه دفعه خود به خودی گفتم اره بریم ما رفتیم اونجا خیلی وحشتناک بود نمیدونم چرا هی احساس میکردم که یکی پشت سرمونه چرا این احساسو داشتم نمیدم خب ما اون خونه ی تسخیر شده رو پیدا کردیم من یه لحظه پشت شیشه یا ادم دیدم خیلی ترسیدنو به بکی گفتم بیا برگردیم من خیلی ترسیدم اون جا یه ادم بود ولی بکی به حرف او گوش نداد و از دست مری گرفتو اونم با خودش به اون خونه برد وقتی وارد خونه شدن مری یه مردی رو دید که دستش چاقو بود اون سعی کرد به بکی بگه ولی بکی گوش نکرد وقتی داشتن خونه رو میگشتن مری داشت به دیوار ها نگاه میکرد که یدعفه برگشتو دید تن بیجون بکی اونجا افتاده مری با جیغ به سمت در رفت اون داش گریه میکردو فرار میکرد که از ترس بیهوش شد وقتی چشاشو باز کرد دید که پلیس اومده اونجا مری گفت اون کی بود شما چطور فهمیدین من اینجام پلیس گفت که اون مرد که دوستتو کشته یه قاتل دیوونه بود ما یه چند روزو بود که اونو زیر نظر داشتیم و دیدیم که وارد این خونه شد و بعد شما رفتین نباید میرفتین اینجا اینجا تسخیر شدست خلاصه بکی مردو من با ترس زندگی کردم
۲.۱k
۲۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.