پارت اوردم
#پارت ¹¹:
━━━━━━ ◦ ❖ ◦ ━━━━━━
گذشته:
پدر شما این موضوع رو میدونستید؟
پدر:هیشش ساکت
پدر از بالا به دختر کوچکش نگاه می کرد.
پدر لبخند شیرینی می زند و به من نگاه می کند *
پدر: او خیلی خاص است، نه؟
پدر اروم به طرف پله هایه سالن میرود*
اما... به پایین نگاه می کنم و دستم را می فشارم.
پدر: یعنی فرشته و با...
من: با یه گناهکار
پدر می خندد و به آخرین پله سالن بهشت می رسد*
پدر: نترس مشکلی پیش نمیاد عزیزم
(از اینجا داستان رو سیک میگه)
نورا:هی میشنوی چی میگم؟؟
ظرف را گم می کنم و رو زمین میفته و برایه چند لحظه فکر کردم این قلب من بود به هزار تیکه تبدیل شد
نورا:لعنتی...خوبی؟
می نشینم و تکه های ظرف را جمع می کنم
هابیل: خوبین؟
نورا: اره، اما...سیک
بلند می شوم و به سمتش می روم.
سیک:من خوبم... و ببخشید نمیخواستم...
نورا دست من را می گیرد *
نورا: مواظب دستت باش
دستات چقدر نرمه! ..
من تکه های ظرف را به سطل اشغال می اندازم.
هابیل: حالا که ناهار خوردیم، من می روم بخوابم
نورا به سمت کمد رفت و جارو را برمی دارد و دسته من میده*
نورا: باشه برو تو اتاق من بخواب
هابیل: لازم نبود بگی
من جارو را در دستم فشار می دهم و می نشینم و تکه های کوچک ظرف را جارو می کنم*
سیک: چقدر بی ادب
نورا رو به من می کند *
نورا: منظورت هابیل بود؟
من سرم را بلند می کنم و به عمق چشمایه نورا نگاه می کنم ... مثل شیشه میدرخشد...
نورا استرس می گیرد و به اطراف نگاه می کند *
نورا: فکر کنم...
بلند می شوم و نزدیک نورا می روم*
سیک: منظورت چیه؟ عصبی به نظر میرسی
نورا من را به جلو هدایت می کند*
نورا: هاها، خنده دار بود! به نظر من باید بخوابی، به نظر خسته ای، راه درازی را طی کرده ای
سیک: البته
سمن روپرت میکنه تو اتاق *
نورا: خوب بخوابی
نورا پشت در* خدای من!
من برمی گردم و هابیل را می بینم که روی تخت دراز کشیده و دستش را روی پیشانی اش گذاشته و چشمانش را بسته است.
سیک: همه گناهکاران منحرف و کثیف هستند
من پیش هابیل می روم *
من دستم را نزدیک صورت هابیل می کنم، وقتی می خواستم دستم را روی صورت هابیل بگذارم، احساس عجیبی پیدا کردم*
سیک: راست میگفت که واقعا باهاش معامله کردی؟هه...
من دستم را بلند می کنم و برمی گردم *
هابیل: میخواستی چیکار کنی؟
من خشکم میزند و برای چند لحظه در پشت بدنم احساس سرما کردم.
من به ارومی برگشتم *
من لبخند می زنم*
سیک: فکر نمی کردم از خواب بیدار شی
هابیل بلند می شود و یک پایش را اویزون روی تخت میکند و دستش را روی پای چپش می گذارد.
هابیل: چقدر عجیب است...
ادامه دارد..
☆.。.:* .。.:*☆ 🎸 #Story ☆.。.:* .。.:*☆
꒷︶꒷꒥꒷‧₊˚꒷︶꒷꒥꒷‧₊˚
https://splus.ir/httpssplusirCreepyPasta1990
꒷︶꒷꒥꒷‧₊˚૮꒰˵•ᵜ•˵꒱ა‧₊˚꒷︶꒷꒥꒷
━━━━━━ ◦ ❖ ◦ ━━━━━━
گذشته:
پدر شما این موضوع رو میدونستید؟
پدر:هیشش ساکت
پدر از بالا به دختر کوچکش نگاه می کرد.
پدر لبخند شیرینی می زند و به من نگاه می کند *
پدر: او خیلی خاص است، نه؟
پدر اروم به طرف پله هایه سالن میرود*
اما... به پایین نگاه می کنم و دستم را می فشارم.
پدر: یعنی فرشته و با...
من: با یه گناهکار
پدر می خندد و به آخرین پله سالن بهشت می رسد*
پدر: نترس مشکلی پیش نمیاد عزیزم
(از اینجا داستان رو سیک میگه)
نورا:هی میشنوی چی میگم؟؟
ظرف را گم می کنم و رو زمین میفته و برایه چند لحظه فکر کردم این قلب من بود به هزار تیکه تبدیل شد
نورا:لعنتی...خوبی؟
می نشینم و تکه های ظرف را جمع می کنم
هابیل: خوبین؟
نورا: اره، اما...سیک
بلند می شوم و به سمتش می روم.
سیک:من خوبم... و ببخشید نمیخواستم...
نورا دست من را می گیرد *
نورا: مواظب دستت باش
دستات چقدر نرمه! ..
من تکه های ظرف را به سطل اشغال می اندازم.
هابیل: حالا که ناهار خوردیم، من می روم بخوابم
نورا به سمت کمد رفت و جارو را برمی دارد و دسته من میده*
نورا: باشه برو تو اتاق من بخواب
هابیل: لازم نبود بگی
من جارو را در دستم فشار می دهم و می نشینم و تکه های کوچک ظرف را جارو می کنم*
سیک: چقدر بی ادب
نورا رو به من می کند *
نورا: منظورت هابیل بود؟
من سرم را بلند می کنم و به عمق چشمایه نورا نگاه می کنم ... مثل شیشه میدرخشد...
نورا استرس می گیرد و به اطراف نگاه می کند *
نورا: فکر کنم...
بلند می شوم و نزدیک نورا می روم*
سیک: منظورت چیه؟ عصبی به نظر میرسی
نورا من را به جلو هدایت می کند*
نورا: هاها، خنده دار بود! به نظر من باید بخوابی، به نظر خسته ای، راه درازی را طی کرده ای
سیک: البته
سمن روپرت میکنه تو اتاق *
نورا: خوب بخوابی
نورا پشت در* خدای من!
من برمی گردم و هابیل را می بینم که روی تخت دراز کشیده و دستش را روی پیشانی اش گذاشته و چشمانش را بسته است.
سیک: همه گناهکاران منحرف و کثیف هستند
من پیش هابیل می روم *
من دستم را نزدیک صورت هابیل می کنم، وقتی می خواستم دستم را روی صورت هابیل بگذارم، احساس عجیبی پیدا کردم*
سیک: راست میگفت که واقعا باهاش معامله کردی؟هه...
من دستم را بلند می کنم و برمی گردم *
هابیل: میخواستی چیکار کنی؟
من خشکم میزند و برای چند لحظه در پشت بدنم احساس سرما کردم.
من به ارومی برگشتم *
من لبخند می زنم*
سیک: فکر نمی کردم از خواب بیدار شی
هابیل بلند می شود و یک پایش را اویزون روی تخت میکند و دستش را روی پای چپش می گذارد.
هابیل: چقدر عجیب است...
ادامه دارد..
☆.。.:* .。.:*☆ 🎸 #Story ☆.。.:* .。.:*☆
꒷︶꒷꒥꒷‧₊˚꒷︶꒷꒥꒷‧₊˚
https://splus.ir/httpssplusirCreepyPasta1990
꒷︶꒷꒥꒷‧₊˚૮꒰˵•ᵜ•˵꒱ა‧₊˚꒷︶꒷꒥꒷
۴.۵k
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.