تو چادر نشسته بودیم که سر و صدای بلندگوهای تبلیغات گردان

تو چادر نشسته بودیم که سر و صدای بلندگوهای تبلیغات گردان شروع شد. مارش عملیات پخش می کرد. فهمیدیم عملیات شده و ما جامانده ایم.
بی اختیار همه جمع شدن تو حسینیه گردان. فرمانده هم اومد. مداح گردان شروع کرد به خواندن. زیارت عاشورای باصفایی خوانده شد. کسی نبود که گریه نکند. مداح گفت:
هرکسی هزارتا صلوات نذر کنه که ما رو هم ببرن عملیات!

هنوز به هزارمین صلوات نرسیده بودم که کامیون ها برای بردن بچه ها از راه رسیدن.

#کتاب_پیش_نیاز ، روایت43

بیسیم چے
دیدگاه ها (۶)

تو چادر نشسته بودیم که سر و صدای بلندگوهای تبلیغات گردان شرو...

لو لم یبق من الدنیا الا یوم واحد، لطول الله ذلک الیوم حتی یب...

چرا نماز شبم قضا شد؟ فرزند شیخ عباس قمی می گوید: یک روز صبح ...

بسم اللّه البصیرمدتهابرنامه داشتندلشان نه بحال مردم سوخت ونه...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط