پارت۳۴
پارت۳۴
#جدال عشق
دستاشو توی موهاش برد و چنگشون زد
_ اما نمیتونم من از اون اول بد بودم و خودخواه
_ من نمیتونم ازت جدا شم
چونه مو بین انگشتاش نگه داشت و لبامو بوسید و عقب کشید توی
چشمام خیره شد
_ چون دوست دارم
نمیدونستم چی باید بگم
یا چه جوابی باید بدم
توی شوک بودم
ولی از تمام وجودم خوشحال بودم
انگار اتفاقات گذشته یه کابوس بود
لبخندی زد
انگار دلیل معطل کردنم و فهمید
_ الزم نیست جوابی بدی
_ من دیگه میرم بیرون بهتره یکم استراحت کنی
_ اگه کاری داشتی حتما صدام کن باشه
سری به عنوان تایید تکون دادم
رفت
خوشحال بودم
اما باید چیکار میکردم
می گفتم منم دوسش دارم
یا
به این وضعیت ادامه میدادم
کالفه پوفی کشیدم
با صدای پا به طرف در نگاه کردم به امید اینکه ایکا باشه
اما لوکا بود
× سالم حالت چطوره
با صدای گرفته گفتم:
+ خوبم ممنون
× خوشحالم که خوبی
لبخندی زد
× راستش میخواستم راجب یه چیزی باهات حرف بزنم
با تعجب گفتم:
+ چی؟
× دیگه نمیتونم تحمل کنم که تو رو اینجوری ببینم
× میدونم که به خاطر ایکا اینجوری شدی
× من خودمو موظف میدونم
× میخوام کمکت کنم طالق بگیری و از ایکا جدا شی
اما کی گفته که من میخوام از ایکا طالق بگیرم
من به خاطر اون حرف های ایکا به این حال و روز افتادم
+ من نمیخوام از ایکا طالق بگیرم
× میدونم می ترسی
× میدونم که چه اتفاقی بین تو و ایکا افتاده
× نگران نباش
× بعدش من باهات ازدواج میکنم
لبخند خجالت زده ای زد و سرشو پایین انداخت
بهت زده بودم
امروز به اندازه ی یه دنیا بهم شوک وارد شد
+ منظورت چیه؟
× من....
× خوب راستش من... دوستت داشتم از اون وقتی که توی عمارت
دیدمت
ب دهنشو قورت داد
سرشو آورد باال
× هنوزم دارم
نمیتونستم احساساتش و باور کنم
من لوکا رو فقط به عنوان یه دوست میدیدم نه چیز بیشتر
+ میخوام تنها باشم
+ میشه لطفا...
× باشه باشه... میدونم نیاز به استراحت داری
× من دیگه میرم
× روش فکر کن باشه
و بیرون رفت
انگار وسط دوتا برادر گیر افتاده بودم
بعد از یه استراحت کوتاه
بلند شدم و لباسامو عوض کردم
داشتم از داخل آیینه اتاق به خودم نگاه میکردم
من تصمیمم رو گرفته بودم
با ورود ایکا به اتاق به طرفش برگشتم
_ خیلی خوشگل شدی
+ قبال که یه چیزه دیگه میگفتی
_ دروغ می گفتم
خندیدم
دستمو گرفت و با خودش برد
روی تخت نشست و یه دستشو دور کمرم حلقه کرد و به طرف خودش
کشید
سرشو روی شکمم گذاشت
اشکاش جاری شد
_ میدونم بهت خیلی بدی کردم
_ اما به من نگاه کن من دیوونه ی تو شدم من خورد شدم
_ میتونم جلو پات زانو بزنم و التماست کنم
_ میشه حداقل تنهام نزاری
_ هر چی تو بخوای هر کاری بخوای میکنم
سرمو عقب کشیدم
+ میخوام طالق بگیرم…
#جدال عشق
دستاشو توی موهاش برد و چنگشون زد
_ اما نمیتونم من از اون اول بد بودم و خودخواه
_ من نمیتونم ازت جدا شم
چونه مو بین انگشتاش نگه داشت و لبامو بوسید و عقب کشید توی
چشمام خیره شد
_ چون دوست دارم
نمیدونستم چی باید بگم
یا چه جوابی باید بدم
توی شوک بودم
ولی از تمام وجودم خوشحال بودم
انگار اتفاقات گذشته یه کابوس بود
لبخندی زد
انگار دلیل معطل کردنم و فهمید
_ الزم نیست جوابی بدی
_ من دیگه میرم بیرون بهتره یکم استراحت کنی
_ اگه کاری داشتی حتما صدام کن باشه
سری به عنوان تایید تکون دادم
رفت
خوشحال بودم
اما باید چیکار میکردم
می گفتم منم دوسش دارم
یا
به این وضعیت ادامه میدادم
کالفه پوفی کشیدم
با صدای پا به طرف در نگاه کردم به امید اینکه ایکا باشه
اما لوکا بود
× سالم حالت چطوره
با صدای گرفته گفتم:
+ خوبم ممنون
× خوشحالم که خوبی
لبخندی زد
× راستش میخواستم راجب یه چیزی باهات حرف بزنم
با تعجب گفتم:
+ چی؟
× دیگه نمیتونم تحمل کنم که تو رو اینجوری ببینم
× میدونم که به خاطر ایکا اینجوری شدی
× من خودمو موظف میدونم
× میخوام کمکت کنم طالق بگیری و از ایکا جدا شی
اما کی گفته که من میخوام از ایکا طالق بگیرم
من به خاطر اون حرف های ایکا به این حال و روز افتادم
+ من نمیخوام از ایکا طالق بگیرم
× میدونم می ترسی
× میدونم که چه اتفاقی بین تو و ایکا افتاده
× نگران نباش
× بعدش من باهات ازدواج میکنم
لبخند خجالت زده ای زد و سرشو پایین انداخت
بهت زده بودم
امروز به اندازه ی یه دنیا بهم شوک وارد شد
+ منظورت چیه؟
× من....
× خوب راستش من... دوستت داشتم از اون وقتی که توی عمارت
دیدمت
ب دهنشو قورت داد
سرشو آورد باال
× هنوزم دارم
نمیتونستم احساساتش و باور کنم
من لوکا رو فقط به عنوان یه دوست میدیدم نه چیز بیشتر
+ میخوام تنها باشم
+ میشه لطفا...
× باشه باشه... میدونم نیاز به استراحت داری
× من دیگه میرم
× روش فکر کن باشه
و بیرون رفت
انگار وسط دوتا برادر گیر افتاده بودم
بعد از یه استراحت کوتاه
بلند شدم و لباسامو عوض کردم
داشتم از داخل آیینه اتاق به خودم نگاه میکردم
من تصمیمم رو گرفته بودم
با ورود ایکا به اتاق به طرفش برگشتم
_ خیلی خوشگل شدی
+ قبال که یه چیزه دیگه میگفتی
_ دروغ می گفتم
خندیدم
دستمو گرفت و با خودش برد
روی تخت نشست و یه دستشو دور کمرم حلقه کرد و به طرف خودش
کشید
سرشو روی شکمم گذاشت
اشکاش جاری شد
_ میدونم بهت خیلی بدی کردم
_ اما به من نگاه کن من دیوونه ی تو شدم من خورد شدم
_ میتونم جلو پات زانو بزنم و التماست کنم
_ میشه حداقل تنهام نزاری
_ هر چی تو بخوای هر کاری بخوای میکنم
سرمو عقب کشیدم
+ میخوام طالق بگیرم…
۴.۱k
۲۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.