فرشته کوچولوی من♡
فرشته کوچولوی من♡
#پارت55
°از زبان دازای•»
با لگد ـه محکمی که به سرش زدم باعث با شدت ـه زیادی رو زمین بخوره.
برای لحظه ای چشمم به چویا افتاد که سعی میکرد از جاش بلند شه، موفقم شد هرچند که موفقیت ـش برای چند ثانیه طول کنید چون بلافاصله رو زمین افتاد.
سعی کردم بهش توجه نکنم و فقط حواسم به هاچیرو باشه.
°از زبان چویا•»
پلکام داشتن سنگین میشن ولی سعی کردم بازشون نگه دارم.
درد ـه وحشتناکی داشتم، جوری که حتی پلک زدنم برام سخت شده بود.
با هر سختی ای که میشد چشمامو کمی چرخوندم که چشمم به دازای افتاد.
چشمام بلاخره کامل باز شدن، مانامی داشت تا سر حد ـه مرگ باهاش مبارزه میکرد.
بلند شو... بلند شو عوضی! دازای تو خطره بلند شو.
بلند شو بی عرضه، بلند شو، باید کمکش کنی!
نمیتونم، توان ـه بلند شدن ندارم، کم کم اشک داشت به چشمام هجوم میورد که برای لحظه ای دست ـه ینفر رو شونم نشست.
با تعجب به زمین خیره شده بودم که بدون ـه اختیار ـه خودم کمی از زمین فاصله گرفتم ـو به یه جسمی تکیه دادم.
عرق سردی رو پیشونیم نشست که دسته همون فرد رو سرم گذاشته شد ـو با صدای ارومی زمزمه کرد: نترس کوچولو، من پیشتم!
همون فرد اومد ـو جلوم زانو زد ـو با لبخند ـه شکسته ای گفت: نمیخوای به دوستت کمک کنی؟
با تعجب نگاش کردم، همونی بود که دیشب توی اپارتمان میدیدمش ـو بعد غیبش میزد.
موهای سفید ـو چشمای خاکستریش.. قشنگ بودن! و قدی که تقریبا از دازای پنج شیش سانت بلند تر بود.
همه جا سفید شد ـو فقط ـو فقط من ـو اون مرد بودیم.
از جام بلند شدم ـو... از اینکه تونستم حرکت کنم تعجب کردم.
به مرد نگاه کردم ـو گفتم: من کجام؟
برخلاف ـه دیروز، ترسم خیلی ازش کمتر شده بود.
با لبخند دستشو بالا اورد ـو انگشت ـه اشارشو رو سرش گذاشت ـو گفت: اینجا.
سرمو پایین انداختم ـو گفتم: تو میدونی چجوری میتونم به دازای کمک کنم.
سری تکون داد ـو اومد پشت ـه سرم وایساد، دستامو گرفت ـو گفت: مشکلی نداری قدرتمو بهت منتقل کنم؟
•از زبان دازای»
یه هاله ی سیاه رنگی دور ـه چویا رو گرفت ـو بعداز مدتی دوباره مردمک ـه چشماش کوچیک شد ـو اون علامتا...
فرق داشتن، دیگه علامتای روی بدنش به شکل ـه دفعات قبل نبود.
سرتاسر ـه بدنش پراز چشمای قرمز که به شکل زخم بودن، پر شده بود.
با تعجب نگاش کردم که از جاش بلند شد ـو با بمب ـه سیاهچاله ی بزرگی که الان به شکل یه دهن بود سمتمون پرت کرد.
سرعتش از بمبای قبلیش خیلی بیشتر شده، سریع کنار کشیدیم.
اون چه مرگش شده.
به یک دفعه قسمت ـه بالایی ـه موهاش اروم سفید شد ـو با موهای نارنجی رنگ ـش ترکیب ـه عجیبی درست کرد.
اخمی کردم که کمی سمتون اومد ـو دوباره سرجاش وایساد، یکی از دستاشو کمی بالا اورد ـو جوری که ببینیم، عدد ـه سه رو بالا اورد ـو کثری از ثانیه یکی از انگشتاشو پایین اورد ـو عدد ـه دو رو نشون داد.
با تعجب نگاش میکردم که همزمان با حمله ی هاچیرو سمتش انگشت ـه دومیشم پایین اورد ـو انگشت اشارش باقی موند.
که با کمی نزدیک شدن ـه هاچیرو سمتش انگشت ـه اشارشم پایین اورد که یه دفعه سریع زمین شکاف ـه بزرگی انداخت ـو به تکه های زیادی تبدیل شد.
همه ی تکه های خورد شده ی زمین بالا رفتن که به بالا سرم نگاه کردم.
سنگا از اسمون با سرعت زیادی سمتمون رها شدن، جوری که راه ـه فراری وجود نداشت!
رسما میمردم!
پوزخندی زدم که...
ادامه دارد...
#فرشته_کوچولوی_من_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#پارت55
°از زبان دازای•»
با لگد ـه محکمی که به سرش زدم باعث با شدت ـه زیادی رو زمین بخوره.
برای لحظه ای چشمم به چویا افتاد که سعی میکرد از جاش بلند شه، موفقم شد هرچند که موفقیت ـش برای چند ثانیه طول کنید چون بلافاصله رو زمین افتاد.
سعی کردم بهش توجه نکنم و فقط حواسم به هاچیرو باشه.
°از زبان چویا•»
پلکام داشتن سنگین میشن ولی سعی کردم بازشون نگه دارم.
درد ـه وحشتناکی داشتم، جوری که حتی پلک زدنم برام سخت شده بود.
با هر سختی ای که میشد چشمامو کمی چرخوندم که چشمم به دازای افتاد.
چشمام بلاخره کامل باز شدن، مانامی داشت تا سر حد ـه مرگ باهاش مبارزه میکرد.
بلند شو... بلند شو عوضی! دازای تو خطره بلند شو.
بلند شو بی عرضه، بلند شو، باید کمکش کنی!
نمیتونم، توان ـه بلند شدن ندارم، کم کم اشک داشت به چشمام هجوم میورد که برای لحظه ای دست ـه ینفر رو شونم نشست.
با تعجب به زمین خیره شده بودم که بدون ـه اختیار ـه خودم کمی از زمین فاصله گرفتم ـو به یه جسمی تکیه دادم.
عرق سردی رو پیشونیم نشست که دسته همون فرد رو سرم گذاشته شد ـو با صدای ارومی زمزمه کرد: نترس کوچولو، من پیشتم!
همون فرد اومد ـو جلوم زانو زد ـو با لبخند ـه شکسته ای گفت: نمیخوای به دوستت کمک کنی؟
با تعجب نگاش کردم، همونی بود که دیشب توی اپارتمان میدیدمش ـو بعد غیبش میزد.
موهای سفید ـو چشمای خاکستریش.. قشنگ بودن! و قدی که تقریبا از دازای پنج شیش سانت بلند تر بود.
همه جا سفید شد ـو فقط ـو فقط من ـو اون مرد بودیم.
از جام بلند شدم ـو... از اینکه تونستم حرکت کنم تعجب کردم.
به مرد نگاه کردم ـو گفتم: من کجام؟
برخلاف ـه دیروز، ترسم خیلی ازش کمتر شده بود.
با لبخند دستشو بالا اورد ـو انگشت ـه اشارشو رو سرش گذاشت ـو گفت: اینجا.
سرمو پایین انداختم ـو گفتم: تو میدونی چجوری میتونم به دازای کمک کنم.
سری تکون داد ـو اومد پشت ـه سرم وایساد، دستامو گرفت ـو گفت: مشکلی نداری قدرتمو بهت منتقل کنم؟
•از زبان دازای»
یه هاله ی سیاه رنگی دور ـه چویا رو گرفت ـو بعداز مدتی دوباره مردمک ـه چشماش کوچیک شد ـو اون علامتا...
فرق داشتن، دیگه علامتای روی بدنش به شکل ـه دفعات قبل نبود.
سرتاسر ـه بدنش پراز چشمای قرمز که به شکل زخم بودن، پر شده بود.
با تعجب نگاش کردم که از جاش بلند شد ـو با بمب ـه سیاهچاله ی بزرگی که الان به شکل یه دهن بود سمتمون پرت کرد.
سرعتش از بمبای قبلیش خیلی بیشتر شده، سریع کنار کشیدیم.
اون چه مرگش شده.
به یک دفعه قسمت ـه بالایی ـه موهاش اروم سفید شد ـو با موهای نارنجی رنگ ـش ترکیب ـه عجیبی درست کرد.
اخمی کردم که کمی سمتون اومد ـو دوباره سرجاش وایساد، یکی از دستاشو کمی بالا اورد ـو جوری که ببینیم، عدد ـه سه رو بالا اورد ـو کثری از ثانیه یکی از انگشتاشو پایین اورد ـو عدد ـه دو رو نشون داد.
با تعجب نگاش میکردم که همزمان با حمله ی هاچیرو سمتش انگشت ـه دومیشم پایین اورد ـو انگشت اشارش باقی موند.
که با کمی نزدیک شدن ـه هاچیرو سمتش انگشت ـه اشارشم پایین اورد که یه دفعه سریع زمین شکاف ـه بزرگی انداخت ـو به تکه های زیادی تبدیل شد.
همه ی تکه های خورد شده ی زمین بالا رفتن که به بالا سرم نگاه کردم.
سنگا از اسمون با سرعت زیادی سمتمون رها شدن، جوری که راه ـه فراری وجود نداشت!
رسما میمردم!
پوزخندی زدم که...
ادامه دارد...
#فرشته_کوچولوی_من_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
۸.۵k
۰۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.