فیک تهیونگ
𝒯𝒽𝑒 𝓉𝒶𝓉𝓉𝑜 𝑜𝒻 𝒶 𝓅𝓈𝓎𝒸𝒽𝑜¹
☆ویو ات
فاک!(با چه کلمهای فیکو شرو کردم😹) تا وقتی که اون محموله ها رو تحویل اون عوضیا ندم هین طوری بیخوابم.
این بار پنجمیه که از ساعت ¹⁰ شب که خوابیدم تا الان که ساعت ³ از خواب میپرم.
دیگه پسفردا همه چیز تموم میشه و بعد از یه هفته میتونم راحت بخوابم. البته اگه به خیر تموم بشه.
دستمو روی سرم گذاشتمو و دوباره دراز کشیدم.
: هیی....آروم باش ا.ت.
• • •
با نوری که به چشمام میخورد بیدار شدم.
کشمو از روی میز برداشتم و موهامو بستم.
• • •
باید میرفتم سمت محموله ها تا اونا رو چک کنم.
برای آخرین بار خودمو توی آینه نگاه کردم.
از پله ها پایین اومدم که صدایی توجهمو جلب کرد.
*: اونیی(ناراحت)
خم شدم سمتش و با لبخند به چشمای گرفتش نگاه کردم.
: بله?🍓
*: دوباره داری میری سرکار؟
: آره.
*: کی برمیگردی؟ توی خونه حوصلم سر میره، حق هم ندارم که با دوستام برم بیرون. بعد از مرگ مامان و بابام که همش....
: تمومش کن! سعی میکنم زودتر بیام خونه تا بعد با هم وقت بگذرونیم.
*: واقعا؟(ذوق)
میشد خوشحالی رو از توی چشماش خوند. البته که اون حق داشت که تمام این چیزا رو بگه. جینا فقط ¹⁰ سالش بود؛ و من هم فقط ¹⁹ سالم بود که ما پدر و مادرمون رو از دست دادیم؛ الان ⁶ سال از اون موقع میگذره؛ و من مجبور بودم که مسئولیت سنگینی رو به دوش بکشم؛ که حتی خر هم پشتش میمونه.(درسته/ الان ا.ت رو به خررر تشبیه کردم🐣)
: البته! خیلی خب الانم برو یکم دیگه بخواب. بعد هم کاراتو انجام بده تا بیام.
*: خیلی خب خداحافظ.🤸🏻♀️
• • •
بیرون رفتم که دیدم راننده منتظرمه.
تعظیم کرد و در ماشین رو برام باز کرد.
خودش هم جلو نشست و به سمت محل کارمون راه افتاد.
• • •
به محض اینکه روی صندلی نشستم در باز شد.
÷: صبحبهخیر ا.ت.
: بهبه چه عجب یه بار ما تو رو این ساعتا دیدیم مستر سوجون! هر روز ¹¹، ¹².....🤠
÷: یااااا. میدونی چقد زحمت داشت ساعت ⁴ صب بیا اینجا! اگر هم اینجام چون باید محموله ها رو زودتر تحویل بدیم!
: اوهوم. بلاخره راحت میشیم. به نظرت خود کیم میاد?
÷: بعید میدونم. احتمالا برادرزادشو بفرسته.
: خیلیخب بچهها رو جمع کن ⁵ دقیقه دیگه رله میوفتیم.🥢
÷: اوکی.🏃🏻
☆ویو ات
فاک!(با چه کلمهای فیکو شرو کردم😹) تا وقتی که اون محموله ها رو تحویل اون عوضیا ندم هین طوری بیخوابم.
این بار پنجمیه که از ساعت ¹⁰ شب که خوابیدم تا الان که ساعت ³ از خواب میپرم.
دیگه پسفردا همه چیز تموم میشه و بعد از یه هفته میتونم راحت بخوابم. البته اگه به خیر تموم بشه.
دستمو روی سرم گذاشتمو و دوباره دراز کشیدم.
: هیی....آروم باش ا.ت.
• • •
با نوری که به چشمام میخورد بیدار شدم.
کشمو از روی میز برداشتم و موهامو بستم.
• • •
باید میرفتم سمت محموله ها تا اونا رو چک کنم.
برای آخرین بار خودمو توی آینه نگاه کردم.
از پله ها پایین اومدم که صدایی توجهمو جلب کرد.
*: اونیی(ناراحت)
خم شدم سمتش و با لبخند به چشمای گرفتش نگاه کردم.
: بله?🍓
*: دوباره داری میری سرکار؟
: آره.
*: کی برمیگردی؟ توی خونه حوصلم سر میره، حق هم ندارم که با دوستام برم بیرون. بعد از مرگ مامان و بابام که همش....
: تمومش کن! سعی میکنم زودتر بیام خونه تا بعد با هم وقت بگذرونیم.
*: واقعا؟(ذوق)
میشد خوشحالی رو از توی چشماش خوند. البته که اون حق داشت که تمام این چیزا رو بگه. جینا فقط ¹⁰ سالش بود؛ و من هم فقط ¹⁹ سالم بود که ما پدر و مادرمون رو از دست دادیم؛ الان ⁶ سال از اون موقع میگذره؛ و من مجبور بودم که مسئولیت سنگینی رو به دوش بکشم؛ که حتی خر هم پشتش میمونه.(درسته/ الان ا.ت رو به خررر تشبیه کردم🐣)
: البته! خیلی خب الانم برو یکم دیگه بخواب. بعد هم کاراتو انجام بده تا بیام.
*: خیلی خب خداحافظ.🤸🏻♀️
• • •
بیرون رفتم که دیدم راننده منتظرمه.
تعظیم کرد و در ماشین رو برام باز کرد.
خودش هم جلو نشست و به سمت محل کارمون راه افتاد.
• • •
به محض اینکه روی صندلی نشستم در باز شد.
÷: صبحبهخیر ا.ت.
: بهبه چه عجب یه بار ما تو رو این ساعتا دیدیم مستر سوجون! هر روز ¹¹، ¹².....🤠
÷: یااااا. میدونی چقد زحمت داشت ساعت ⁴ صب بیا اینجا! اگر هم اینجام چون باید محموله ها رو زودتر تحویل بدیم!
: اوهوم. بلاخره راحت میشیم. به نظرت خود کیم میاد?
÷: بعید میدونم. احتمالا برادرزادشو بفرسته.
: خیلیخب بچهها رو جمع کن ⁵ دقیقه دیگه رله میوفتیم.🥢
÷: اوکی.🏃🏻
۹.۵k
۲۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.