پارت۲۸"انتقام"
"انتقام"
پارت ۲۸
_سلام پدر..اتفاقی افتاده اینقدر یهویی اومدید؟آخه همیشه قبلش خبر میدین!
پ:تو چقدر عجولی دختر اصلا درست نمیشی(خنده)
پ:هنوز وقت زیاده...بهت میگم ولی بیا بریم تو حیاط شرکت اینجا حس خفگی داره.
داشتم به پدرم نگاه و حرفاشو تائید میکرد که یهو سرم گیج رفت که دستمو گذاشتم رو سرم و از دیوار گرفتم که پدرم زود ازم گرفت
پ:چیشد دخترم...حالت خوبه؟
سرگیجم متوقف شد که سرجام ایستادم و رو به پدرم برگشتم که دستاشو از رو بازوم برداشت
_من خوبم پدر چیزیم نیست..شما برین داخل حیاط منتظر بمونید من یه دستشویی برم میام!
پ:مطمئنی حالت خوبه؟
_آره پدر مطمئن باشید!
بعد از این حرفم سری تکون داد و از اتاق خارج شد که منم پشت سرش از اتاق خارج شدم و رفتم طرف دستشویی و داخل شدم رفتم جلوی روشویی واستادم و به آیینه نگاه کردم رنگم پریده بود یکم زدم به صورتم
_دختر تو چت شد چرا چند روز همش این مدلی میشی(زیر لبی)
یه ابی به صورتم زدم که در دستشویی باز شد که برگشتم سمتش که دیدم یونا داخل شد با دیدنم یه لبخند رو لباش اومد
یونا:اوه اوه ببین کی اینجاست...خره بی وفا!
_آخ ببخشید که نتونستم بیام پیشت درگیر بودم...حالا اینجا چیکار میکنی؟
یونا:عیبی نداره جبران میکنی!...هیچی تو پذیرش چند تا کار داشتم برای همون.
_عا آها...دختر من برم که پدرم منتظره بعدش بهت زنگ میزنم(چشمک)
رفتم سمت در که خارج شم که با صدای یونا که اسممو صدا زد متوقف شدم
_جان؟
یونا:هفته پیش که بهت اون موقعه شب زنگ زدم و قضیه جیمین رو گفتم که از دستم ناراحت نشدی نه؟
رفتم سمتش و دستمو گذاشتم رو شونش
_حداقل همین یه بار رو کار درست رو کردی(خنده)
بعدش ی با یه لبخند از در خارج شدم و حرکت کردم سمت حیاط پشت شرکت داخل که شدم دیدم پدرم ایستاده که با لبخند رفتم سمتش یهو جوم گرفت و از پشت بغلش کردم که جا خورده بود برگشت دید منم
پ:از دست تو دختر(خنده)
که دوباره بغلش کردم که اونم بغلم کرد نمیدونم برچی نمیخواستم از بغلش بیام بیرون یه حس عجیبی داشتم دلهره تو دلم راه افتاده بود که از پدرم جدا شدم و رو به روش واستادم
_راستی پدر میخواستین انگار چیزی بگین!
پ:ها آره..میگم که..از جیمین راضیی؟اذیتت که نمیکنه ن؟
_نه پدر برچی اذیت کنه تازه یه هفته هم هست که میونمون عالی تر شده!
_برچی این سوال رو پرسیدید؟
پ:خوشحالم که اینو میشنوم دخترم...ولی یه چیزی هست میخوام توهم بدونی!
_چی رو باید بدونم پدر؟
پ:اینکه قبلا یعنی چند سال پیش جیمین..
پدرم تا خواست ادامه حرفشو بگه یه صدای بلند شد که برگشتم سمت صدا که صدای شلیک با تفنگ بود که حس کردم پدرم افتاد رو زمین که زود برگشتم سمتش که دیدم غرق خون رو زمینه از دیدنش تعجب کرده بودم نمیدونستم چه واکنشی باید نشون بدم دستام خشک شده بود و بدنم حرکتی نداشت و فقط به پدرم که جسم بی توانش رو زمین بود خیره شده بودم که همه کم کم دورمون جمع شدن که شلوغ شد.. اونجا بود که به خودم اومدم و همه رو کنار زدم و رفتم سمت پدرم و رو زمین نشستم و پدرمو که تو خون غرق بود بغل کردم و با دستام میزدم رو صورتش
_بابا..(بغض)
_بابا چشاتو باز کن(گربه)
_بابااااا خواهش میکنم...بابااااا(داد جیغ گریه)
_بابا لطفا..بابا..نههههه
/از زبان نویسنده
ا.ت جسم بی روح پدرشو تو بغلش هعی بیشتر فشار میداد جوری که کل بدن خودش پر خون شده بود همه تلاش بر جدا کردم ا.ت داشتن اما ا.ت جوری پدرش رو بغل کرده بود که کسی توان همچی کاری رو نداشت و کل محوطه رو صدای ا.ت گرفته بود و با تمام توانش داد میکشید
_بابا...من تازه حست کردم..لطفاا..بابااا(داد گریه)
یونا با دیدن صحنه حالش بد شده بود ولی زود خودشو جمع و جور کرد و بقیه رو کنار زد و رفت کنار ا.ت نشست
یونا:ا.ت..خواهش میکنم...الان آمبولانس هم میرسه..لطفا!(گریه)
_یونا..نه نه..بابای من نباید برههههه
صدای آمبولانس بلند شد که افراد اورژانس اومدن طرف اونا..ا.ت رو به سختی از پدرش جدا کردن که همونجا از هوش رفت..
..
/از زبان ا.ت
چشامو با سردرد بدی باز کردم چشام از درد داشت میسوخت نشستم رو تخت و به اطرف یه نگاهی انداختم انگار تو بیمارستان بودم که یهو همچی عین یه کابوس تو ذهنم مرور شد که یه قطره اشک از گوشه چشمام ریخت..یه جیغ بلندی همراه گریه کشیدم که پرستار داخل شد زدم زیر گریه بلند بلند گریه میکردم
برگشتم سمت پرستار
_پ..پدرم..اون کجاست؟..حالش خوبههه؟(گریه)
سرشو انداخت پایین
پارت ۲۸
_سلام پدر..اتفاقی افتاده اینقدر یهویی اومدید؟آخه همیشه قبلش خبر میدین!
پ:تو چقدر عجولی دختر اصلا درست نمیشی(خنده)
پ:هنوز وقت زیاده...بهت میگم ولی بیا بریم تو حیاط شرکت اینجا حس خفگی داره.
داشتم به پدرم نگاه و حرفاشو تائید میکرد که یهو سرم گیج رفت که دستمو گذاشتم رو سرم و از دیوار گرفتم که پدرم زود ازم گرفت
پ:چیشد دخترم...حالت خوبه؟
سرگیجم متوقف شد که سرجام ایستادم و رو به پدرم برگشتم که دستاشو از رو بازوم برداشت
_من خوبم پدر چیزیم نیست..شما برین داخل حیاط منتظر بمونید من یه دستشویی برم میام!
پ:مطمئنی حالت خوبه؟
_آره پدر مطمئن باشید!
بعد از این حرفم سری تکون داد و از اتاق خارج شد که منم پشت سرش از اتاق خارج شدم و رفتم طرف دستشویی و داخل شدم رفتم جلوی روشویی واستادم و به آیینه نگاه کردم رنگم پریده بود یکم زدم به صورتم
_دختر تو چت شد چرا چند روز همش این مدلی میشی(زیر لبی)
یه ابی به صورتم زدم که در دستشویی باز شد که برگشتم سمتش که دیدم یونا داخل شد با دیدنم یه لبخند رو لباش اومد
یونا:اوه اوه ببین کی اینجاست...خره بی وفا!
_آخ ببخشید که نتونستم بیام پیشت درگیر بودم...حالا اینجا چیکار میکنی؟
یونا:عیبی نداره جبران میکنی!...هیچی تو پذیرش چند تا کار داشتم برای همون.
_عا آها...دختر من برم که پدرم منتظره بعدش بهت زنگ میزنم(چشمک)
رفتم سمت در که خارج شم که با صدای یونا که اسممو صدا زد متوقف شدم
_جان؟
یونا:هفته پیش که بهت اون موقعه شب زنگ زدم و قضیه جیمین رو گفتم که از دستم ناراحت نشدی نه؟
رفتم سمتش و دستمو گذاشتم رو شونش
_حداقل همین یه بار رو کار درست رو کردی(خنده)
بعدش ی با یه لبخند از در خارج شدم و حرکت کردم سمت حیاط پشت شرکت داخل که شدم دیدم پدرم ایستاده که با لبخند رفتم سمتش یهو جوم گرفت و از پشت بغلش کردم که جا خورده بود برگشت دید منم
پ:از دست تو دختر(خنده)
که دوباره بغلش کردم که اونم بغلم کرد نمیدونم برچی نمیخواستم از بغلش بیام بیرون یه حس عجیبی داشتم دلهره تو دلم راه افتاده بود که از پدرم جدا شدم و رو به روش واستادم
_راستی پدر میخواستین انگار چیزی بگین!
پ:ها آره..میگم که..از جیمین راضیی؟اذیتت که نمیکنه ن؟
_نه پدر برچی اذیت کنه تازه یه هفته هم هست که میونمون عالی تر شده!
_برچی این سوال رو پرسیدید؟
پ:خوشحالم که اینو میشنوم دخترم...ولی یه چیزی هست میخوام توهم بدونی!
_چی رو باید بدونم پدر؟
پ:اینکه قبلا یعنی چند سال پیش جیمین..
پدرم تا خواست ادامه حرفشو بگه یه صدای بلند شد که برگشتم سمت صدا که صدای شلیک با تفنگ بود که حس کردم پدرم افتاد رو زمین که زود برگشتم سمتش که دیدم غرق خون رو زمینه از دیدنش تعجب کرده بودم نمیدونستم چه واکنشی باید نشون بدم دستام خشک شده بود و بدنم حرکتی نداشت و فقط به پدرم که جسم بی توانش رو زمین بود خیره شده بودم که همه کم کم دورمون جمع شدن که شلوغ شد.. اونجا بود که به خودم اومدم و همه رو کنار زدم و رفتم سمت پدرم و رو زمین نشستم و پدرمو که تو خون غرق بود بغل کردم و با دستام میزدم رو صورتش
_بابا..(بغض)
_بابا چشاتو باز کن(گربه)
_بابااااا خواهش میکنم...بابااااا(داد جیغ گریه)
_بابا لطفا..بابا..نههههه
/از زبان نویسنده
ا.ت جسم بی روح پدرشو تو بغلش هعی بیشتر فشار میداد جوری که کل بدن خودش پر خون شده بود همه تلاش بر جدا کردم ا.ت داشتن اما ا.ت جوری پدرش رو بغل کرده بود که کسی توان همچی کاری رو نداشت و کل محوطه رو صدای ا.ت گرفته بود و با تمام توانش داد میکشید
_بابا...من تازه حست کردم..لطفاا..بابااا(داد گریه)
یونا با دیدن صحنه حالش بد شده بود ولی زود خودشو جمع و جور کرد و بقیه رو کنار زد و رفت کنار ا.ت نشست
یونا:ا.ت..خواهش میکنم...الان آمبولانس هم میرسه..لطفا!(گریه)
_یونا..نه نه..بابای من نباید برههههه
صدای آمبولانس بلند شد که افراد اورژانس اومدن طرف اونا..ا.ت رو به سختی از پدرش جدا کردن که همونجا از هوش رفت..
..
/از زبان ا.ت
چشامو با سردرد بدی باز کردم چشام از درد داشت میسوخت نشستم رو تخت و به اطرف یه نگاهی انداختم انگار تو بیمارستان بودم که یهو همچی عین یه کابوس تو ذهنم مرور شد که یه قطره اشک از گوشه چشمام ریخت..یه جیغ بلندی همراه گریه کشیدم که پرستار داخل شد زدم زیر گریه بلند بلند گریه میکردم
برگشتم سمت پرستار
_پ..پدرم..اون کجاست؟..حالش خوبههه؟(گریه)
سرشو انداخت پایین
۱۹.۵k
۱۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.