نقاب دار مشکی
𝙗𝙡𝙖𝙘𝙠 𝙢𝙖𝙨𝙠𝙚𝙙
(𝙋𝙖𝙧𝙩 42)
ات ویو
اون جنی بود..... باورم نمیشد که اومد سمتم و دستمو گرفت و برد سمت خودش و هر دو نشستیم رو چمن های نرم کنار رودخونه.....
جنی: حالت خوبه ات؟..... بهتری؟.....
ات: هوم.....
جنی: میدونم تعجب کردی و حرف ها و سوالات زیادی داری...... ولی اینو بدون من برای کمک به تو اینجا هستم..... من مثل لیسا نیستم..... لطفا بهم اعتماد کن.....
ات: بر چی میخوای بهم کمک کنید؟!..... من نمیتونم بهتون اعتماد کنم مثل اوندفعه.... از کجا معلوم نقشه نباشه؟!..... هااااا ( یکم داد)
جنی: ات اروم باش..... اگه میخواستم بمیری که تو چاه ولت میکردم..... من دیدم که لیسا تورو هول داد...... بقیه خیلی نگرانت شده بودن و دنبالت میگشتن ولی من زودتر پیدات کردم و وضعیتت خیلی وخیم بود و سرت ضربه دیده بود و دستت زخم شده بود و کمرت هم یکم اسیب دیده..... اونجا نمیتونستم ولت کنم بر همین اوردمت اینجا و دکتر خبر کردم و اومد زخمات چک کرد و پانسمان کرد..... لباسات هم اجوما عوض کرده..... اینجا عمارت منه...... منم خواهر لیسا هستم خواهر ناتنیش.... رزی و جیسو هم دوستامون...... هنوزم بهم اعتماد نداری؟.....
ات: نمیدونم..... ولی اخرین باره اعتماد میکنم
جنی: ممنون..... میخوای بدونی لیسا چرا اینکارارو میکنه؟.....
ات: اوهوم.....
جنی: خب ببین لیسا از بچگی تو یه عمارت پر از مافیا و خلافکار بزرگ شده و بهش سخت گرفته شده و همینطور پدرش لی مین هو که از اول شیطان رو وارد وجودش کرد..... خب تو خودتو بزار جای اون..... اگه تو یه عمارت پر از اسلحه خلافکار و مافیا های بزرگ و همینطور کسی که بهت سخت میگیره و از همون اول شیطان تو وجودت میکنه بنظرت روت تاثیر نمیزاره؟!....
ات: خب معلومه....
جنی: خب..... لیسا هم الان به خاطر همینه که اینطوریه...... من نمیخوام کل داستان زندگیمونو برات تعریف کنم ولی اینو بدون من خواهر ناتنی لیسا هستم و قبلا اصلا اینطوری نبودش یه فردی مثل جیمین بودش.....
ات: چرا پس مادر و پدرم از اول از وقتی لیسا رو شناختن عاشقش شدن و اونو دختر خودشون کردن و منو انداختن سطل اشغال؟!
جنی: ( چند دقیقه مکث کرد)..... من.... نمیدونم.....
ات: هوفففف...... دیگه برام مهم نیست
جنی: ببین لیسا نباید بفهمه من جونتو نجات دادم و اومدی اینجا و درباره اش بهت گفتم و باهم بودیم..... باشه؟!
ات: چرا؟...
جنی: چون اگه به لی مین هو بگه زنده ام نمیزاره.....
ات: باشه.....
جنی: ممنون.....
ات: میشه موبایلم و وسایل خودمو بهم بدی....
جنی: البته.... فقط موبایلت شکسته کاملا
ات: پس موبایلت بده من زنگ بزنم سوجین بیاد منو ببره.....
جنی: اگه میخوای بری میتونم یکی از راننده هام بگم ببرتت.....
ات: باشه ممنون میشم.....
ادامه اش تو کامنتا....
(𝙋𝙖𝙧𝙩 42)
ات ویو
اون جنی بود..... باورم نمیشد که اومد سمتم و دستمو گرفت و برد سمت خودش و هر دو نشستیم رو چمن های نرم کنار رودخونه.....
جنی: حالت خوبه ات؟..... بهتری؟.....
ات: هوم.....
جنی: میدونم تعجب کردی و حرف ها و سوالات زیادی داری...... ولی اینو بدون من برای کمک به تو اینجا هستم..... من مثل لیسا نیستم..... لطفا بهم اعتماد کن.....
ات: بر چی میخوای بهم کمک کنید؟!..... من نمیتونم بهتون اعتماد کنم مثل اوندفعه.... از کجا معلوم نقشه نباشه؟!..... هااااا ( یکم داد)
جنی: ات اروم باش..... اگه میخواستم بمیری که تو چاه ولت میکردم..... من دیدم که لیسا تورو هول داد...... بقیه خیلی نگرانت شده بودن و دنبالت میگشتن ولی من زودتر پیدات کردم و وضعیتت خیلی وخیم بود و سرت ضربه دیده بود و دستت زخم شده بود و کمرت هم یکم اسیب دیده..... اونجا نمیتونستم ولت کنم بر همین اوردمت اینجا و دکتر خبر کردم و اومد زخمات چک کرد و پانسمان کرد..... لباسات هم اجوما عوض کرده..... اینجا عمارت منه...... منم خواهر لیسا هستم خواهر ناتنیش.... رزی و جیسو هم دوستامون...... هنوزم بهم اعتماد نداری؟.....
ات: نمیدونم..... ولی اخرین باره اعتماد میکنم
جنی: ممنون..... میخوای بدونی لیسا چرا اینکارارو میکنه؟.....
ات: اوهوم.....
جنی: خب ببین لیسا از بچگی تو یه عمارت پر از مافیا و خلافکار بزرگ شده و بهش سخت گرفته شده و همینطور پدرش لی مین هو که از اول شیطان رو وارد وجودش کرد..... خب تو خودتو بزار جای اون..... اگه تو یه عمارت پر از اسلحه خلافکار و مافیا های بزرگ و همینطور کسی که بهت سخت میگیره و از همون اول شیطان تو وجودت میکنه بنظرت روت تاثیر نمیزاره؟!....
ات: خب معلومه....
جنی: خب..... لیسا هم الان به خاطر همینه که اینطوریه...... من نمیخوام کل داستان زندگیمونو برات تعریف کنم ولی اینو بدون من خواهر ناتنی لیسا هستم و قبلا اصلا اینطوری نبودش یه فردی مثل جیمین بودش.....
ات: چرا پس مادر و پدرم از اول از وقتی لیسا رو شناختن عاشقش شدن و اونو دختر خودشون کردن و منو انداختن سطل اشغال؟!
جنی: ( چند دقیقه مکث کرد)..... من.... نمیدونم.....
ات: هوفففف...... دیگه برام مهم نیست
جنی: ببین لیسا نباید بفهمه من جونتو نجات دادم و اومدی اینجا و درباره اش بهت گفتم و باهم بودیم..... باشه؟!
ات: چرا؟...
جنی: چون اگه به لی مین هو بگه زنده ام نمیزاره.....
ات: باشه.....
جنی: ممنون.....
ات: میشه موبایلم و وسایل خودمو بهم بدی....
جنی: البته.... فقط موبایلت شکسته کاملا
ات: پس موبایلت بده من زنگ بزنم سوجین بیاد منو ببره.....
جنی: اگه میخوای بری میتونم یکی از راننده هام بگم ببرتت.....
ات: باشه ممنون میشم.....
ادامه اش تو کامنتا....
۷.۶k
۱۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.