(وقتی دعواتون میشه و.....) پارت ۳
#لینو
#استری_کیدز
با شنیدن صدای آشنایی سرش رو به طرف صدا چرخوند...با دیدن فلیکس که به همراه بقیه اعضا اومده بود گریه هاش بیشتر از قبل شدت گرفت...
اعضا با دیدن حال خراب مینهو نگران تر از قبل شدن و به سمتش رفتن...فلیکس دستش رو گرفت و کمکش کرد از روی زمین بلند بشه و آروم اونو روی نمیکت کنار دیوار نشوند...
فلیکس : هی هیونگ...خوبی ؟
مینهو فقط میتونست گریه کنه...صدای هق هقاش کل سالن رو گرفته بود
_ چطور میتونم خوب باشم ؟..چطور میتونم؟ هق هق....
جیسونگ به سمت مینهو رفت و کنارش نشست..
جیسونگ : آروم باش لطفاً... مطمئنم ا.ت اونقدر قوی هست که از پس این مورد بر بیاد باشه ؟
چان : جیسونگ درست میگه...حتی اگر خود ا.ت هم بود دلش نمیخواست تورو توی این وضعیت ببینه...
مینهو سرش رو پایین انداخت و مدام هق هق میزد...
بدنش بخاطر گریه میلرزید
_ همش بخاطر من بود...اگر من عوضی اینقدر واکنش نشون نمیدادم...اگر من لعنتی اینقدر....
فلیکس محکم جسم هیونگش رو توی بغلش کشید
فلیکس :شیشش..چیزی نگو همه چیز درست میشه...
_همش تقصیر منه...همش بخاطر منه...
مدام این کلمات رو تکرار میکرد..
همه ی اعضا نگران و غمگین بودن...میدونستن وضعیتت وخیمه اما سعی میکردن همه کاری برای آروم کردن لینو که بی وقفه گریه میکرد انجام بدن...
حالا دیگه دو ساعت گذشته بود...لینو چشمای قرمز و نیمه بازش رو با درموندگی به زمین دوخته بود...گریه نمیکرد اما میشد از چهره اش فهمید چقدر نابود شده...
اعضا هر کدوم بخاطر این انتظار خسته و کلافه شده بودن...نگران بودن اما هیچ کدوم به اندازه ی مینهو اینقدر درد رو تحمل نمیکردن...هر چی نباشه عشق مینهو بود که الان توی اتاق عمل میگذروند و هیچ خبری از سرنوشتش نداشت...
همه ی اعضا گوشه ای از اون سالن نشسته بودن...
مینهو وسط جیسونگ و فلیکس نشسته بود...جیسونگ دستش رو روی شونه ی هیونگش گذاشته بود و سعی میکرد بهش امید بده هر چند خودشون هم امید زیادی نداشتن...
فلیکس سرش پایین بود و چشماش رو بسته بود تا بلکه بتونه با این اوضاع کنار بیاد... سونگمین و هیون هم کنار هم اون طرف سالن نشسته بودن و هر کدوم توی حال خودشون بودن و بقیه جونگین ، چان و چانگبین رو به روی مینهو روی نیمکت های کنار دیوار نشسته بودن...
همشون کلافه...خسته و نگران بودن...همشون غمگین بودن اما غم مینهو فرق میکرد...هر بار به اینکه ممکنه اتفاق بدی برات بیوفته فکر میکرد بدنش میلرزید و اون گوله از اشک های براقش به چشماش هجوم میاوردن...
همشون توی فکر و خیال خودشون بودن..همشون توی افکار تاریک خودشون پرسه میزندن تا اینکه بلاخره در اتاق توسط دکتر باز شد...
#استری_کیدز
با شنیدن صدای آشنایی سرش رو به طرف صدا چرخوند...با دیدن فلیکس که به همراه بقیه اعضا اومده بود گریه هاش بیشتر از قبل شدت گرفت...
اعضا با دیدن حال خراب مینهو نگران تر از قبل شدن و به سمتش رفتن...فلیکس دستش رو گرفت و کمکش کرد از روی زمین بلند بشه و آروم اونو روی نمیکت کنار دیوار نشوند...
فلیکس : هی هیونگ...خوبی ؟
مینهو فقط میتونست گریه کنه...صدای هق هقاش کل سالن رو گرفته بود
_ چطور میتونم خوب باشم ؟..چطور میتونم؟ هق هق....
جیسونگ به سمت مینهو رفت و کنارش نشست..
جیسونگ : آروم باش لطفاً... مطمئنم ا.ت اونقدر قوی هست که از پس این مورد بر بیاد باشه ؟
چان : جیسونگ درست میگه...حتی اگر خود ا.ت هم بود دلش نمیخواست تورو توی این وضعیت ببینه...
مینهو سرش رو پایین انداخت و مدام هق هق میزد...
بدنش بخاطر گریه میلرزید
_ همش بخاطر من بود...اگر من عوضی اینقدر واکنش نشون نمیدادم...اگر من لعنتی اینقدر....
فلیکس محکم جسم هیونگش رو توی بغلش کشید
فلیکس :شیشش..چیزی نگو همه چیز درست میشه...
_همش تقصیر منه...همش بخاطر منه...
مدام این کلمات رو تکرار میکرد..
همه ی اعضا نگران و غمگین بودن...میدونستن وضعیتت وخیمه اما سعی میکردن همه کاری برای آروم کردن لینو که بی وقفه گریه میکرد انجام بدن...
حالا دیگه دو ساعت گذشته بود...لینو چشمای قرمز و نیمه بازش رو با درموندگی به زمین دوخته بود...گریه نمیکرد اما میشد از چهره اش فهمید چقدر نابود شده...
اعضا هر کدوم بخاطر این انتظار خسته و کلافه شده بودن...نگران بودن اما هیچ کدوم به اندازه ی مینهو اینقدر درد رو تحمل نمیکردن...هر چی نباشه عشق مینهو بود که الان توی اتاق عمل میگذروند و هیچ خبری از سرنوشتش نداشت...
همه ی اعضا گوشه ای از اون سالن نشسته بودن...
مینهو وسط جیسونگ و فلیکس نشسته بود...جیسونگ دستش رو روی شونه ی هیونگش گذاشته بود و سعی میکرد بهش امید بده هر چند خودشون هم امید زیادی نداشتن...
فلیکس سرش پایین بود و چشماش رو بسته بود تا بلکه بتونه با این اوضاع کنار بیاد... سونگمین و هیون هم کنار هم اون طرف سالن نشسته بودن و هر کدوم توی حال خودشون بودن و بقیه جونگین ، چان و چانگبین رو به روی مینهو روی نیمکت های کنار دیوار نشسته بودن...
همشون کلافه...خسته و نگران بودن...همشون غمگین بودن اما غم مینهو فرق میکرد...هر بار به اینکه ممکنه اتفاق بدی برات بیوفته فکر میکرد بدنش میلرزید و اون گوله از اشک های براقش به چشماش هجوم میاوردن...
همشون توی فکر و خیال خودشون بودن..همشون توی افکار تاریک خودشون پرسه میزندن تا اینکه بلاخره در اتاق توسط دکتر باز شد...
۵۷.۹k
۰۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.