گس لایتر/ادامه پارت ۹۸
عکس:ایل دونگ
از زبان نویسنده
بعد از دقایقی... داجونگ رو به بایول گفت: باشه... ولی بی خبر از من هیچ اقدامی نکنی... کسی هم متوجه نشه... چون اونطوری هرکسی خطا کرده به فکر سرپوش گذاشتن روی کارش میفته
-چشم... حتی به جونگکوک هم نمیگم... توی ساعت کاری بررسی میکنم و توی خونه هم چیزی بروز نمیدم
-باشه... پس فقط بین جفتمون بمونه...
*************************************
بایول خرسند از اینکه چیزیو که جونگکوک ازش خواسته بود میتونست انجام بده از اتاق پدر بیرون اومد... همیشه تصور میکرد که این شرکت کاری برای اون نداره... اما حالا جونگکوک باعث شده بود که اعتماد بنفس پیدا کنه... به نوعی خودش رو مدیون جونگکوک میدونست و احساس مهم بودن میکرد...
برای اینکه همه چیز طبیعی جلوه کنه دیگه به اتاق جونگکوک نرفت و به سمت اتاق کار خودش برگشت... تا بررسی هاشو شروع کنه
*************************************
ایل دونگ توی خونه بود... مجبور بود بخاطر حرف جونگکوک امروز رو توی خونه بمونه...
تیشرت طوسی رنگ بلندی تنش بود با شلوار راحتی بزرگ... دمپایی های سفید رنگ فیلا رو هم به پا داشت و با حالت شلخته ای توی خونه راه میرفت... عادت به بیکار بودن نداشت... وقتی بیکار بود تمام نظم زندگیش به هم میریخت... انگشتاشو توی موهاش میکشید و سرشو میخاروند... همه ی فکر و تمرکزش روی یون ها بود...
داشت به این موضوع فکر میکرد که چطور میتونه نظرش رو به خودش جلب کنه...
رفت و خودشو روی مبل راحتی ولو کرد... یادش اومد که از فردا خودش و یون ها مدیر عامل شرکت جونگکوک میشن که حالا شاخه ای از هولدینگ ایم هستش...
قبلا تصمیم داشت تا پیش از مدیر عامل شدن کار هیونو رو یک سره کنه... ولی نشد! حالا باید جور دیگه برنامه ریزی میکرد...
تصمیم گرفت برای یون ها کادو بخره... و به مناسبت اولین روز مدیریتش بهش تبریک بگه....
***********************************
جئون نایون و جئون نامو با هم توی خونه نشسته بودن... نایون مشغول ورق زدن آلبوم قدیمی بود... عکسای جونگکوک رو نگاه میکرد... که چقدر معصوم و دوست داشتنی بود... چشمای درشت براقش چقدر توی صورت بچگانش خودنمایی میکرد... توی قلبش خودش رو سرزنش میکرد که چرا نسبت به جونگکوک بی مسئولیت بوده و باعث شده پسرش حسرت ذره ای محبت داشته باشه...
اون تنها فرزندشون بود... که خودش و نامو توی تنهایی غرقش کردن و چنین انسان خشنی ازش ساختن...
*****************************
نامو مشغول کتاب خوندن بود... به نایون نگاه کرد... عینکشو از روی چشمش برداشت و کنار گذاشت... رو به نایون گفت: چرا غمگین بنظر میای؟
-دلتنگ بچگیای جونگکوک شدم... اون زمان خیلی مهربونتر بود...
نامو کتابشو کنار گذاشت و گفت: اون الانم مهربونه
-نه... نیست... تو خودتو زدی به اون راه... نمیخوای واقعیتو ببینی... بخاطر اینکه پذیرش اشتباهات گذشتمون سخته!
از زبان نویسنده
بعد از دقایقی... داجونگ رو به بایول گفت: باشه... ولی بی خبر از من هیچ اقدامی نکنی... کسی هم متوجه نشه... چون اونطوری هرکسی خطا کرده به فکر سرپوش گذاشتن روی کارش میفته
-چشم... حتی به جونگکوک هم نمیگم... توی ساعت کاری بررسی میکنم و توی خونه هم چیزی بروز نمیدم
-باشه... پس فقط بین جفتمون بمونه...
*************************************
بایول خرسند از اینکه چیزیو که جونگکوک ازش خواسته بود میتونست انجام بده از اتاق پدر بیرون اومد... همیشه تصور میکرد که این شرکت کاری برای اون نداره... اما حالا جونگکوک باعث شده بود که اعتماد بنفس پیدا کنه... به نوعی خودش رو مدیون جونگکوک میدونست و احساس مهم بودن میکرد...
برای اینکه همه چیز طبیعی جلوه کنه دیگه به اتاق جونگکوک نرفت و به سمت اتاق کار خودش برگشت... تا بررسی هاشو شروع کنه
*************************************
ایل دونگ توی خونه بود... مجبور بود بخاطر حرف جونگکوک امروز رو توی خونه بمونه...
تیشرت طوسی رنگ بلندی تنش بود با شلوار راحتی بزرگ... دمپایی های سفید رنگ فیلا رو هم به پا داشت و با حالت شلخته ای توی خونه راه میرفت... عادت به بیکار بودن نداشت... وقتی بیکار بود تمام نظم زندگیش به هم میریخت... انگشتاشو توی موهاش میکشید و سرشو میخاروند... همه ی فکر و تمرکزش روی یون ها بود...
داشت به این موضوع فکر میکرد که چطور میتونه نظرش رو به خودش جلب کنه...
رفت و خودشو روی مبل راحتی ولو کرد... یادش اومد که از فردا خودش و یون ها مدیر عامل شرکت جونگکوک میشن که حالا شاخه ای از هولدینگ ایم هستش...
قبلا تصمیم داشت تا پیش از مدیر عامل شدن کار هیونو رو یک سره کنه... ولی نشد! حالا باید جور دیگه برنامه ریزی میکرد...
تصمیم گرفت برای یون ها کادو بخره... و به مناسبت اولین روز مدیریتش بهش تبریک بگه....
***********************************
جئون نایون و جئون نامو با هم توی خونه نشسته بودن... نایون مشغول ورق زدن آلبوم قدیمی بود... عکسای جونگکوک رو نگاه میکرد... که چقدر معصوم و دوست داشتنی بود... چشمای درشت براقش چقدر توی صورت بچگانش خودنمایی میکرد... توی قلبش خودش رو سرزنش میکرد که چرا نسبت به جونگکوک بی مسئولیت بوده و باعث شده پسرش حسرت ذره ای محبت داشته باشه...
اون تنها فرزندشون بود... که خودش و نامو توی تنهایی غرقش کردن و چنین انسان خشنی ازش ساختن...
*****************************
نامو مشغول کتاب خوندن بود... به نایون نگاه کرد... عینکشو از روی چشمش برداشت و کنار گذاشت... رو به نایون گفت: چرا غمگین بنظر میای؟
-دلتنگ بچگیای جونگکوک شدم... اون زمان خیلی مهربونتر بود...
نامو کتابشو کنار گذاشت و گفت: اون الانم مهربونه
-نه... نیست... تو خودتو زدی به اون راه... نمیخوای واقعیتو ببینی... بخاطر اینکه پذیرش اشتباهات گذشتمون سخته!
۱۴.۶k
۲۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.