پارت ۷۳ : تمرین میکردن .
پارت ۷۳ : تمرین میکردن .
تا شب داشتن کار میکردن .
عرق سرد میکردم .
تو راه رو داشتم راه میرفتم که صداها برام محو شد و چشمام سیاهی رفت .
خواستم رو زمین بشینم ولی چشمام کامل بسته شد و نفهمیدم چیشد
( وی )
نایکا داشت راه میرفت .
صداش زدم که وایستاد و رو زمین افتاد .
سریع سمتش رفتم و نگاش کردم .
عرق کرده بود و پوستش سفید شده بود .
سریع دستامو زیر پا و گردنش کردم و بردمش بیرون از کمپانی .
با سرعت سمت ماشین رفتم و نایکا رو گذاشتم تو ماشین و سریع نشستم و ماشینو روشن کردم .
با سرعت میرفتم .
بارون میومد و جلو دیدم رو میگرفت ولی هیچی باعث نمیشد با سرعت نرم .
متوجه شدم صدایی از پشت میاد .
به نایکا نگا کردم که چشمش کمی باز بود .
* خودم *
تو تمام سیاهی ها سه تا شیش ضلعی بود که نا مشخص بود .
فقط میخواستم بیدار بمونم .
کم کم اون شیش ضلعی ها بزرگ شدن و چشمام که خیلی سنگین بودن رو باز کردم .
بارونی که به شیشه میخوره و اون قطره بارون مات میشد .
با تمام تلاشم میخواستم صداش کنم ولی انرژی واسه گفتن نداشتم
چشمام سیاه میشد و دوباره دنیارو میدیدم .
عرق سرد رو تمام بدنم مینشست .
یکدفعه همه چی سیاه شد .
( وی )
متوجه شدم که بیهوش شده کامل .
سریع بردمش تو بیمارستان و کمک خواستم که یکی اومد .
بردنش تو اتاق .
بعد دو دقیقه دکتر اومد و گفتم : چیشد آقای دکتر ؟؟! دکتر : مشکلی نداشت فقط فشارشون پایین بود ...سرمشون هم زدیم میتونید ببریدشون .
رفتم تو اتاق که نایکا رو تخت نشسته بود .
بلند شد و کمکش کردم بیاد .
پای راستشو یکم میکشید .تو ماشین نشستیم و راه افتادیم .
به نایکا نگا کردم که دستشو مشت کرده بود .
گفتم : نایکا...درد داری؟!
بهم نگا کرد و گفت : قلبم تیر میکشه من : میخوای برگردیم دکتر من : نه....فکر نکنم مشکل جدی باشه .
سری تکون دادم و رسیدیم خونه .
( خودم )
با کمک وی رفتیم تو خونه و گفت برم بخوابم .
رو تخت دراز کشیده بودم و قلب دردم یکم اذیتم میکرد ولی خوابیدم .
صبح ساعت هشت با درد زیاد قلبم پاشدم .
هوا اتاق سرد بود .
رفتم بیرون که وی رو دیدم رو مبل دراز کشیده بود و دست چپشو روی پیشونیش گذاشته بود .
رفتم تو اشپزخونه که متوجه شدم بلند شده و سمتم میاد .
دستاشو دور شکمم حلقه کرد و تا اومد حرفی بزنه زنگ در خورد .
درو باز کرد که جونگ کوک اومد تو .
جونگ کوک گفت : سلام من : سلام وی : چیزی شده؟؟ جونگ کوک : نه ولی قراره نایکا رو ببرم وی : ولی با من میاد جونگ کوک : ولی نامجون گفت قراره امروزو من ببرم که وی : نه نامجون به من چیزی نگفت ...حالا من میارمش جونگ کوک : تا اینجا اومدم حداقل من ببرمش .
کم کم صداشون بلند تر شد و داشتن بحث میکردن .
تا اومدم بلند یکچیزی بگم که قلبم تیر کشید و تو خودم جمع شدم .
اومدن سمتم و دوتایی گفتن : نایکا حالت خوبه ؟؟چیشده؟؟!
سعی کردم دردشو تحمل کنم و با صدایی که میلرزید گفتم : دعوا.....نکنید .
فصل ۲
تا شب داشتن کار میکردن .
عرق سرد میکردم .
تو راه رو داشتم راه میرفتم که صداها برام محو شد و چشمام سیاهی رفت .
خواستم رو زمین بشینم ولی چشمام کامل بسته شد و نفهمیدم چیشد
( وی )
نایکا داشت راه میرفت .
صداش زدم که وایستاد و رو زمین افتاد .
سریع سمتش رفتم و نگاش کردم .
عرق کرده بود و پوستش سفید شده بود .
سریع دستامو زیر پا و گردنش کردم و بردمش بیرون از کمپانی .
با سرعت سمت ماشین رفتم و نایکا رو گذاشتم تو ماشین و سریع نشستم و ماشینو روشن کردم .
با سرعت میرفتم .
بارون میومد و جلو دیدم رو میگرفت ولی هیچی باعث نمیشد با سرعت نرم .
متوجه شدم صدایی از پشت میاد .
به نایکا نگا کردم که چشمش کمی باز بود .
* خودم *
تو تمام سیاهی ها سه تا شیش ضلعی بود که نا مشخص بود .
فقط میخواستم بیدار بمونم .
کم کم اون شیش ضلعی ها بزرگ شدن و چشمام که خیلی سنگین بودن رو باز کردم .
بارونی که به شیشه میخوره و اون قطره بارون مات میشد .
با تمام تلاشم میخواستم صداش کنم ولی انرژی واسه گفتن نداشتم
چشمام سیاه میشد و دوباره دنیارو میدیدم .
عرق سرد رو تمام بدنم مینشست .
یکدفعه همه چی سیاه شد .
( وی )
متوجه شدم که بیهوش شده کامل .
سریع بردمش تو بیمارستان و کمک خواستم که یکی اومد .
بردنش تو اتاق .
بعد دو دقیقه دکتر اومد و گفتم : چیشد آقای دکتر ؟؟! دکتر : مشکلی نداشت فقط فشارشون پایین بود ...سرمشون هم زدیم میتونید ببریدشون .
رفتم تو اتاق که نایکا رو تخت نشسته بود .
بلند شد و کمکش کردم بیاد .
پای راستشو یکم میکشید .تو ماشین نشستیم و راه افتادیم .
به نایکا نگا کردم که دستشو مشت کرده بود .
گفتم : نایکا...درد داری؟!
بهم نگا کرد و گفت : قلبم تیر میکشه من : میخوای برگردیم دکتر من : نه....فکر نکنم مشکل جدی باشه .
سری تکون دادم و رسیدیم خونه .
( خودم )
با کمک وی رفتیم تو خونه و گفت برم بخوابم .
رو تخت دراز کشیده بودم و قلب دردم یکم اذیتم میکرد ولی خوابیدم .
صبح ساعت هشت با درد زیاد قلبم پاشدم .
هوا اتاق سرد بود .
رفتم بیرون که وی رو دیدم رو مبل دراز کشیده بود و دست چپشو روی پیشونیش گذاشته بود .
رفتم تو اشپزخونه که متوجه شدم بلند شده و سمتم میاد .
دستاشو دور شکمم حلقه کرد و تا اومد حرفی بزنه زنگ در خورد .
درو باز کرد که جونگ کوک اومد تو .
جونگ کوک گفت : سلام من : سلام وی : چیزی شده؟؟ جونگ کوک : نه ولی قراره نایکا رو ببرم وی : ولی با من میاد جونگ کوک : ولی نامجون گفت قراره امروزو من ببرم که وی : نه نامجون به من چیزی نگفت ...حالا من میارمش جونگ کوک : تا اینجا اومدم حداقل من ببرمش .
کم کم صداشون بلند تر شد و داشتن بحث میکردن .
تا اومدم بلند یکچیزی بگم که قلبم تیر کشید و تو خودم جمع شدم .
اومدن سمتم و دوتایی گفتن : نایکا حالت خوبه ؟؟چیشده؟؟!
سعی کردم دردشو تحمل کنم و با صدایی که میلرزید گفتم : دعوا.....نکنید .
فصل ۲
۴۱.۹k
۱۱ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.