pawn/پارت ۱۱۵
خدمتکار پشت سرشون ایستاده بود و گفت: آقای کیم پشت در هستن میخوان شما رو ببینن خانوم
یوجین لباس ات رو کشید و گفت: مامی... بده دیگه...
لقمه رو توی دهن یوجین گذاشت و چنگال رو روی میز گذاشت... همگی نگاهاشون قفل عکس العمل ا/ت بود... ا/ت دستپاچه به نظر میرسید... خوب میدونست تهیونگ برای چی اینجاست... مینهو وقتی دستپاچگیشو دید گفت: دخترم... میخوای من برم؟ ....
ا/ت از جاش بلند شد و گفت: نه... خودم باید برم....
با رفتن ا/ت دوهی پیش یوجین اومد تا کمک کنه صبحونشو بخوره...
**************************************
تهیونگ توی حیاط به انتظار ایستاده بود... ا/ت با دیدنش مکثی کرد و بعد به سمتش رفت... تهیونگ به باغ توی حیاط چشم دوخته بود... و دستاشو پشتش گذاشته بود... با شنیدن صدای پای ا/ت به سمتش برگشت... ا/ت با آرامش سلام کرد... تهیونگ هم با سر جواب داد... و بعد گفت:
تهیونگ: میخوام امروز با یوجین باشم
ا/ت: من... میخوام ببرمش بیرون... باید از قبل خبر میدادی
تهیونگ: آدم برای دیدن بچش وقت قبلی میخواد؟
ا/ت: منظورم این نبود... ولی!
تهیونگ: پس منتظرش میمونم تا آمادش کنی
ا/ت: داره صبحونه میخوره... طول میکشه...
تهیونگ با بی اعتنایی جواب داد: وقتم آزاده...
ا/ت با سر تایید کرد و به سمت خونه برگشت...
لباشو عصبی گونه گاز میگرفت... وارد خونه که شد این حالتشو مخفی کرد تا یوجین متوجه نشه...
همه به ات چشم دوختن... چانیول پرسید: چی شد؟...
ا/ت رو به یوجین لبخندی زد و گفت: یوجینا... تهیونگ اومده دنبالت... میخواد ببرتت گردش...
یوجین با شنیدنش خندید... و گفت: هوراااا... تهیونگ اومده...
با کمک دوهی از صندلی پایین اومد... دوهی به ا/ت گفت: من آمادش میکنم....
و بعد یوجین رو با خودش طبقه بالا برد...
کارولین از جاش پاشد و به سمت ا/ت دوید... و دستشو گرفت... گفت: ا/ت... دستات یخ کردن
ا/ت: اگه دخترمو برنگردونه چی؟
مینهو: باید صبر کرد و دید چی میشه... فعلا جز سازگاری باهاش کار دیگه ازمون ساخته نیست
چانیول:چرا بی خبر اومده؟
ا/ت: میخواد منو حرص بده
چانیول: ا/ت... حالا که منطقی فک میکنم میبینم آبا درست میگه... ما نمیتونیم جلوی تهیونگ رو بگیریم... اگر باهاش کلنجار بریم وضعیت بدتر میشه... فعلا بزار یوجینو ببینه... مطمئن باش اونم کاری نمیکنه که یوجین ناراحت بشه
کارولین: آره عزیزم... همینطوره... همه ی ما پشتتیم... اتفاقی نمیفته... خب؟...
ا/ت سرشو تکون داد...
دوهی یوجین رو برگردوند... دست دوهی رو گرفته بود و خودش آروم آروم از پله ها پایین میومد...
ا/ت جلو رفت و یوجین رو بغل کرد... یوجین توی بغلش لبخندی زد و گفت: من آمادم... بریممم....
به سمت حیاط رفتن...
*******************************
یوجین با دیدن تهیونگ خندید... تهیونگ نزدیکشون شد... همچنان که توی بغل ا/ت بود نوازشش کرد و گفت: سلامدوست قشنگ من... خیلی منتظرت موندم
یوجین: نمیدونستم میای
تهیونگ: حالا که اومدم...
یوجین رو به ا/ت گفت: منو بزار زمین...
و به محض اینکه زمین گذاشتش به سمت در حیاط دوید...
ا/ت احساس کرد قلبش از سینش جدا شد و به حرکت دراومد... با نگاهی که دویدن یوجین رو با پاهای کوچیکش دنبال میکرد مستأصل به تهیونگ گفت: خواهش میکنم خیلی مراقبش باش... اون خیلی شیطون و کنجکاوه
تهیونگ مستقیم به چشمای ا/ت نگاه کرد... حتی پلک هم نزد... و با لحن معناداری گفت: حقم داری نگران باشی... به هرحال من اندازه تو نمیشناسمش!...
تهیونگ دنبال یوجین رفت...
یوجین لباس ات رو کشید و گفت: مامی... بده دیگه...
لقمه رو توی دهن یوجین گذاشت و چنگال رو روی میز گذاشت... همگی نگاهاشون قفل عکس العمل ا/ت بود... ا/ت دستپاچه به نظر میرسید... خوب میدونست تهیونگ برای چی اینجاست... مینهو وقتی دستپاچگیشو دید گفت: دخترم... میخوای من برم؟ ....
ا/ت از جاش بلند شد و گفت: نه... خودم باید برم....
با رفتن ا/ت دوهی پیش یوجین اومد تا کمک کنه صبحونشو بخوره...
**************************************
تهیونگ توی حیاط به انتظار ایستاده بود... ا/ت با دیدنش مکثی کرد و بعد به سمتش رفت... تهیونگ به باغ توی حیاط چشم دوخته بود... و دستاشو پشتش گذاشته بود... با شنیدن صدای پای ا/ت به سمتش برگشت... ا/ت با آرامش سلام کرد... تهیونگ هم با سر جواب داد... و بعد گفت:
تهیونگ: میخوام امروز با یوجین باشم
ا/ت: من... میخوام ببرمش بیرون... باید از قبل خبر میدادی
تهیونگ: آدم برای دیدن بچش وقت قبلی میخواد؟
ا/ت: منظورم این نبود... ولی!
تهیونگ: پس منتظرش میمونم تا آمادش کنی
ا/ت: داره صبحونه میخوره... طول میکشه...
تهیونگ با بی اعتنایی جواب داد: وقتم آزاده...
ا/ت با سر تایید کرد و به سمت خونه برگشت...
لباشو عصبی گونه گاز میگرفت... وارد خونه که شد این حالتشو مخفی کرد تا یوجین متوجه نشه...
همه به ات چشم دوختن... چانیول پرسید: چی شد؟...
ا/ت رو به یوجین لبخندی زد و گفت: یوجینا... تهیونگ اومده دنبالت... میخواد ببرتت گردش...
یوجین با شنیدنش خندید... و گفت: هوراااا... تهیونگ اومده...
با کمک دوهی از صندلی پایین اومد... دوهی به ا/ت گفت: من آمادش میکنم....
و بعد یوجین رو با خودش طبقه بالا برد...
کارولین از جاش پاشد و به سمت ا/ت دوید... و دستشو گرفت... گفت: ا/ت... دستات یخ کردن
ا/ت: اگه دخترمو برنگردونه چی؟
مینهو: باید صبر کرد و دید چی میشه... فعلا جز سازگاری باهاش کار دیگه ازمون ساخته نیست
چانیول:چرا بی خبر اومده؟
ا/ت: میخواد منو حرص بده
چانیول: ا/ت... حالا که منطقی فک میکنم میبینم آبا درست میگه... ما نمیتونیم جلوی تهیونگ رو بگیریم... اگر باهاش کلنجار بریم وضعیت بدتر میشه... فعلا بزار یوجینو ببینه... مطمئن باش اونم کاری نمیکنه که یوجین ناراحت بشه
کارولین: آره عزیزم... همینطوره... همه ی ما پشتتیم... اتفاقی نمیفته... خب؟...
ا/ت سرشو تکون داد...
دوهی یوجین رو برگردوند... دست دوهی رو گرفته بود و خودش آروم آروم از پله ها پایین میومد...
ا/ت جلو رفت و یوجین رو بغل کرد... یوجین توی بغلش لبخندی زد و گفت: من آمادم... بریممم....
به سمت حیاط رفتن...
*******************************
یوجین با دیدن تهیونگ خندید... تهیونگ نزدیکشون شد... همچنان که توی بغل ا/ت بود نوازشش کرد و گفت: سلامدوست قشنگ من... خیلی منتظرت موندم
یوجین: نمیدونستم میای
تهیونگ: حالا که اومدم...
یوجین رو به ا/ت گفت: منو بزار زمین...
و به محض اینکه زمین گذاشتش به سمت در حیاط دوید...
ا/ت احساس کرد قلبش از سینش جدا شد و به حرکت دراومد... با نگاهی که دویدن یوجین رو با پاهای کوچیکش دنبال میکرد مستأصل به تهیونگ گفت: خواهش میکنم خیلی مراقبش باش... اون خیلی شیطون و کنجکاوه
تهیونگ مستقیم به چشمای ا/ت نگاه کرد... حتی پلک هم نزد... و با لحن معناداری گفت: حقم داری نگران باشی... به هرحال من اندازه تو نمیشناسمش!...
تهیونگ دنبال یوجین رفت...
۲۹.۱k
۱۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.