فیـک moon river 💙🌧پارت⁵²
مشغول خوردن ناهار بودیم و یئون توی ماه نه بارداریش بود و شبیه توپ شده بود...ناگهان چاپستیک رو روی میز گذاشتم و اخی گفت..با اینکه خیلی آروم گفت اما فهمیدم و نگران شدم...اولش گفت خوبه اما بعدش دردش بیشتر شد مادرم طبیب رو خبر کرد و منم بلند شدم رفتم پیشش
کوک « خیلی درد داری؟
یئون « از درد نمیتونستم عین آدم صحبت کنم...سری تکون دادم و قطره اشکی از صورتم پایین چکید...
کوک « یاعع...گریه نکن...بزار ببینم این بچه چرا اینطوری میکنه
یئون « کوک خیلی کیوت سرش رو روی شکمم گذاشتم جوری که بهش فشار نیاد و خیلی اروم بهش ضربه زد
کوک « هی فندوق بابا داری مامانو اذیت میکنی هاا...ببین اشکشو در اوردی...آروم باش..
یئون « وقتی کوک اینطوری با بچه امون صحبت میکرد قند تو دلم آب میشد لبخندی زدم...بچه دیگه لگد نمیزد و آروم شده بود...فکر کنم لازم داشت صدای باباشو بشنوه...
کوک « فندوق خان...
یئون « کوک دیگه لگد نمیزنه....فکر کنم دلش برای باباش تنگ شده بود...
کوک « ای فندوق دلت تنگ شده لازم نیست لگد بزنی...واگرنه مامانت هر دوتامون رو خفه میکنه...
یئون « فکر کردم دیگه بچه آروم شده اما با درد شدیدی که دوباره حس کردم چشمام رو بستم و دست کوک رو محکم گرفتم
ملکه « پسرم باید ملکه رو ببریم اقامتگاهش احتمالا موقع زایمانشه
کوک « اما دو هفته دیگه مونده بود...با نگرانی یئون رو بغل کردم و با تمام سرعت به سمت اقامتگاهش رفتم...وقتی یئون رو بردم داخل مادرم گفت بیرون منتظر بمونم...از استرس مدام قدم میزدم...
ملکه « آروم باش کوک...یئون و پسرت چیزیشون نمیشه..مطمئن باش
کوک « اما زایمانش زودتر از زمان مشخص شده اس
راوی « ملکه با کلی بدبختی کوک رو متقاعد کرد که آروم بمونه و اینقدر قدم نزنه...کم کم همشون داشتن نگران میشدن....چون مدت زیادی بود که یئون داخل اتاق بود و خبری از بچه نبود...
یوری « با شنیدن خبر زایمان ملکه سریع خودمون رو به قصر رسوندیم..خیلی صبر کردیم اما خبری از بچه نبود....ترسیدم و میخواستم برم داخل که صدای گریه بچه بلند شد...
هفت سال بعد //
راوی « یئون پسری زیبا و گوگولی به دنیا اورد و کوک اسمش رو چون وو گذاشت...مردم اونو مایع خوشبختی و آبادانی میدونستند چون به محض دنیا اومدنش باران شدیدی شروع به باریدن کرد...جاعه و یوجین مجازات شدن و ملکه مادرم تبعید شد...حالا یئون و کوک تمام مشکلاتشون رو پشت سر گذاشته بودن و در حالی که خوشبختی در سراسر کشور آشکار بود مشغول آموزش امپراطور آینده بودن....کوک مطمئن بود چون وو پادشاه عاقل و خردمندی میشه...
سولی « آیییییی خدا...پسرشونم لنگه خودشون شیطونه...عالیجناب وو.....ولیعهددددددد
خب اسلاید دوم پسر کوکه•&• فیسش رو در نظر بگیرید
کوک « خیلی درد داری؟
یئون « از درد نمیتونستم عین آدم صحبت کنم...سری تکون دادم و قطره اشکی از صورتم پایین چکید...
کوک « یاعع...گریه نکن...بزار ببینم این بچه چرا اینطوری میکنه
یئون « کوک خیلی کیوت سرش رو روی شکمم گذاشتم جوری که بهش فشار نیاد و خیلی اروم بهش ضربه زد
کوک « هی فندوق بابا داری مامانو اذیت میکنی هاا...ببین اشکشو در اوردی...آروم باش..
یئون « وقتی کوک اینطوری با بچه امون صحبت میکرد قند تو دلم آب میشد لبخندی زدم...بچه دیگه لگد نمیزد و آروم شده بود...فکر کنم لازم داشت صدای باباشو بشنوه...
کوک « فندوق خان...
یئون « کوک دیگه لگد نمیزنه....فکر کنم دلش برای باباش تنگ شده بود...
کوک « ای فندوق دلت تنگ شده لازم نیست لگد بزنی...واگرنه مامانت هر دوتامون رو خفه میکنه...
یئون « فکر کردم دیگه بچه آروم شده اما با درد شدیدی که دوباره حس کردم چشمام رو بستم و دست کوک رو محکم گرفتم
ملکه « پسرم باید ملکه رو ببریم اقامتگاهش احتمالا موقع زایمانشه
کوک « اما دو هفته دیگه مونده بود...با نگرانی یئون رو بغل کردم و با تمام سرعت به سمت اقامتگاهش رفتم...وقتی یئون رو بردم داخل مادرم گفت بیرون منتظر بمونم...از استرس مدام قدم میزدم...
ملکه « آروم باش کوک...یئون و پسرت چیزیشون نمیشه..مطمئن باش
کوک « اما زایمانش زودتر از زمان مشخص شده اس
راوی « ملکه با کلی بدبختی کوک رو متقاعد کرد که آروم بمونه و اینقدر قدم نزنه...کم کم همشون داشتن نگران میشدن....چون مدت زیادی بود که یئون داخل اتاق بود و خبری از بچه نبود...
یوری « با شنیدن خبر زایمان ملکه سریع خودمون رو به قصر رسوندیم..خیلی صبر کردیم اما خبری از بچه نبود....ترسیدم و میخواستم برم داخل که صدای گریه بچه بلند شد...
هفت سال بعد //
راوی « یئون پسری زیبا و گوگولی به دنیا اورد و کوک اسمش رو چون وو گذاشت...مردم اونو مایع خوشبختی و آبادانی میدونستند چون به محض دنیا اومدنش باران شدیدی شروع به باریدن کرد...جاعه و یوجین مجازات شدن و ملکه مادرم تبعید شد...حالا یئون و کوک تمام مشکلاتشون رو پشت سر گذاشته بودن و در حالی که خوشبختی در سراسر کشور آشکار بود مشغول آموزش امپراطور آینده بودن....کوک مطمئن بود چون وو پادشاه عاقل و خردمندی میشه...
سولی « آیییییی خدا...پسرشونم لنگه خودشون شیطونه...عالیجناب وو.....ولیعهددددددد
خب اسلاید دوم پسر کوکه•&• فیسش رو در نظر بگیرید
۵۰۷.۶k
۱۹ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.