پارت دو شهرک مانالینا(همون فن فیکه)
«تاریخ سال ۲۰۰۶ ماه مارس روز ۱۶»
«ساعت ۱۲ بعد از ظهر»
دریا(دختر لیلا و احمد) از مدرسه برگشته_
درو باز میکنه_
لیلا توی خونست_
چشمش به دریا میخوره_
لیلا:«اوه!..سلام دریا»
دریا:«سلام مامان!»
لیلا:«چخبر؟مدرسه چطور بود؟»
دریا:«با یه پسر توی کلاسمون آشنا شدم(میدونین فکر کنین شیپشه)»
لیلا:«اوه،اسمش چی هست حالا؟»
دریا:«لیان(ناسلامتی کاناداستااا)»
لیلا:«عاو...چه اسم قشنگی داره»
دریا:«اوهوم...خیلی پسر خوبیه»
لیلا:«هوم...خوبه»
دریا:«اوهوم»
دریا میره اتاقش_
لیلا یه نفس عمیق میکشه_
کنترل برمیداره_
تلویزیون روشن میکنه_
لیلا شبکه اخبار میزنه_
خبرنگار:«شهروندان عزیز یک مورد استراری در کل شهرک پیش اومده، سه نفر در دبیرستان شهرک به طبق گفته های یکسری از دانش آموزان این دبیرستان عجیب میزدن و بعد مدرسه آن دانش آموزان یهویی گم شده اند»
دانش آموزا: «میکل فارست(پسری عینکی» جان تیلور(پسر قلدر در مدرسه) کیمی جیمز(دختری عجول با موهایی فر و قرمز)»
لیلا تلویزیون خاموش میکنه_
لیلا توی ذهنش:«همه اینا الکیه...نباید بترسم...»
دریا از اتاقش میاد بیرون_
دریا:«چی شده مامان؟»
لیلا:«آم...هیچی.. فقط باید یچیزیو بهت بگم»
دریا:«چی؟»
لیلا میاد نزدیک دریا_
لیلا:«از این به بعد که میری مدرسه...بیشتر مراقب خودت باش، باشه دخترم؟»
دریا:«آم...باشه مامان»
لیلا سر دریارو بوس میکنه_
لیلا:«آفرین دخترم، حالا من باید برم بیرون یه کار خیلی ضروری دارم»
دریا یکم نگران میشه اما بروی خودش نمیاره_
دریا:«آم ب..باشه مامانی.. فقط کی برمیگردی؟..»
لیلا:«زودی برمیگردم»
دریا یه نفس عمیق میکشه_
دریا:«باشه مامانی»
لیلا یه لبخند میزنه و میره تو اتاق خودش و حاضر میشه_
«چند دقیقه بعد»
لیلا میره به سمت خونه یکی از دوستاش که چشم سومش بازه_
میرسه به دم خونش_
در خونه دوستشو میزنه_
لیلیا(همون دوست لیلا) درو باز میکنه_
لیلیا:«اوه!سلام لیلا!»
لیلا:«سلام لیلیا..»
لیلیا:«چرا همیچینی؟ بیا تو»
لیلا میاد تو با لیلیا_
لیلیا یه چایی آرام بخش برای لیلا میاره و پیشش میشینه_
لیلیا:«خب...چخبرا؟ شنیدی که ۳تا بچه دبیرستانی گم شدن؟.»
لیلا:«آره...و بخاطر اون اینهمه استرس گرفتم و اومدم پیشت چون چشم سوم تو بازه..»
لیلیا:«پس که اینطور...خوبه که اومدی»
لیلا:«اوهوم..»
لیلیا یکم تو فکر فرو میره_
لیلا:«آم...بنظرت اونا بخاطر چی گم شدن؟..»
(منتظر پارت بعدی باشید دوزتاننن)
«ساعت ۱۲ بعد از ظهر»
دریا(دختر لیلا و احمد) از مدرسه برگشته_
درو باز میکنه_
لیلا توی خونست_
چشمش به دریا میخوره_
لیلا:«اوه!..سلام دریا»
دریا:«سلام مامان!»
لیلا:«چخبر؟مدرسه چطور بود؟»
دریا:«با یه پسر توی کلاسمون آشنا شدم(میدونین فکر کنین شیپشه)»
لیلا:«اوه،اسمش چی هست حالا؟»
دریا:«لیان(ناسلامتی کاناداستااا)»
لیلا:«عاو...چه اسم قشنگی داره»
دریا:«اوهوم...خیلی پسر خوبیه»
لیلا:«هوم...خوبه»
دریا:«اوهوم»
دریا میره اتاقش_
لیلا یه نفس عمیق میکشه_
کنترل برمیداره_
تلویزیون روشن میکنه_
لیلا شبکه اخبار میزنه_
خبرنگار:«شهروندان عزیز یک مورد استراری در کل شهرک پیش اومده، سه نفر در دبیرستان شهرک به طبق گفته های یکسری از دانش آموزان این دبیرستان عجیب میزدن و بعد مدرسه آن دانش آموزان یهویی گم شده اند»
دانش آموزا: «میکل فارست(پسری عینکی» جان تیلور(پسر قلدر در مدرسه) کیمی جیمز(دختری عجول با موهایی فر و قرمز)»
لیلا تلویزیون خاموش میکنه_
لیلا توی ذهنش:«همه اینا الکیه...نباید بترسم...»
دریا از اتاقش میاد بیرون_
دریا:«چی شده مامان؟»
لیلا:«آم...هیچی.. فقط باید یچیزیو بهت بگم»
دریا:«چی؟»
لیلا میاد نزدیک دریا_
لیلا:«از این به بعد که میری مدرسه...بیشتر مراقب خودت باش، باشه دخترم؟»
دریا:«آم...باشه مامان»
لیلا سر دریارو بوس میکنه_
لیلا:«آفرین دخترم، حالا من باید برم بیرون یه کار خیلی ضروری دارم»
دریا یکم نگران میشه اما بروی خودش نمیاره_
دریا:«آم ب..باشه مامانی.. فقط کی برمیگردی؟..»
لیلا:«زودی برمیگردم»
دریا یه نفس عمیق میکشه_
دریا:«باشه مامانی»
لیلا یه لبخند میزنه و میره تو اتاق خودش و حاضر میشه_
«چند دقیقه بعد»
لیلا میره به سمت خونه یکی از دوستاش که چشم سومش بازه_
میرسه به دم خونش_
در خونه دوستشو میزنه_
لیلیا(همون دوست لیلا) درو باز میکنه_
لیلیا:«اوه!سلام لیلا!»
لیلا:«سلام لیلیا..»
لیلیا:«چرا همیچینی؟ بیا تو»
لیلا میاد تو با لیلیا_
لیلیا یه چایی آرام بخش برای لیلا میاره و پیشش میشینه_
لیلیا:«خب...چخبرا؟ شنیدی که ۳تا بچه دبیرستانی گم شدن؟.»
لیلا:«آره...و بخاطر اون اینهمه استرس گرفتم و اومدم پیشت چون چشم سوم تو بازه..»
لیلیا:«پس که اینطور...خوبه که اومدی»
لیلا:«اوهوم..»
لیلیا یکم تو فکر فرو میره_
لیلا:«آم...بنظرت اونا بخاطر چی گم شدن؟..»
(منتظر پارت بعدی باشید دوزتاننن)
۵.۱k
۱۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.