اینده یا گذشته?
*عکس بعد یورو*
*معنیه اسمش میه تاریکی*
ویو یورو
وای از ابن تاچیبانا متنفرم دختره هر. زه چرا تاکه اون رو دوست داره
اا نگاه از دور داره به تاکه میچسبه
اوه اکون هوف راجب چی زر میزنن تاکه امروز خیلی عجیب شده
رفتم سر کلاس که تبق معمول دختر ها پشت سرم زر میزنن"نگاه پیرزن امد "
درسته من دوستی ندارم البته با این موضوع مشکلی ندارم
چون دوست الکی هست فقط واسه دو روز
معلم امد سر کلاس که بله امروز امتحان داشتیم*معلم نکفته بود فردا امتحان داریم*که کل بچه ها جیغ زدن برگه های امتحان رو پخش کرد
سه تا برگه پشت رو هوفف مسخرست
زود تر از همه امتحان رو تموم کرد معلم تا برگه ام رو دید گفت مثل همیشه عالی
رفتم دفتر مدیر گفتم می خوام برم
نزاشتم حرف بزنه بله وسایل ام رو جمع کردم رفتم*یور داخل مدرسه نخبه هست مقام های کشور هوش برتر رو داره*
امیدوارم تاکه باز دعوا نکنه
هم رسیدم خونه مون همیشه خدا دوستای تاکه اینجا پلاسن هعیی خدا
رفتم بخش کتابخونه*یک اتاق هست که پر کتابه تو خونشون*
که کوچولو اونحا بود*سگش* رفتم اشپز خونه غذاش رو دادم
ساعت نزدیک های چهار بود بلند شدم
یک لباس لش پوشیدم
رفتم سر خاک داداش بزرگه *مادرشون ترکشون کرده*
یور: داداشی خوبی.. بیبین برات موچی شکلاتی درست کرد...*بغض*طبق قول هم مراقب خودم و داداش هست ام.. ولی خودتت که میدونی تاکه خیلی کل شق نه.... دارم تمام تلاش ام رو میکنم که سرد خودشیفته مغرور نباش ام ولی میترسم... ازم میپرسن چرا مغرو ام چون دنیا بهم ثابت کرد توجه زیاد بی اهمیتی میاره
... راجب کال اون پسر بهت گفته بودم نه *اکسش*ازش متنفر ام میدونم قبل بهت گفتم یک. سال نیم از کات امون میگیزره امروز ها با یک شماره بهم زنگ زد جواب نداد ام... تاکه هم هعیی با اون اکون یاگامیشی تاکویا اینا دعوا میرن... راستی کوچولو*سگش* خیلی بزرگ شده.. تاکه بهم میگه دیوانه ام که اسم سگ مثل این رو کوچولو گذاشتم... نکاه ساعت ببخشید باید برم.. دوست دارم
از قبر داداشی بلند شدم داخل راه به گذشته که داداش به دست مافیاه مرد فکر میکردم
اون به خاطر من و تاکه رفت تو مافیا البته بیشترش برای من بود به خاطر قلب و پانکراس ام عمل احتیاج داشتم پولش رو نداشتیم
وقتی داداش نتونست پول مافیاه ه رو بده
من روگرفتن و جلوی چشمام داداش رو شکنجه دادن کشتن
همم ولی اخرین حرفش گفت تقصیر تو نیست به زندگی ادامه بده از خودتت و تاکه مراقبت کن
به خاطر همینه سرد ام اینا یک دوست پیدا کردم که از اولش داشت ازم سواستفاده میکرد
الان هم که صاحب یک شرگت ماشینی و موتوری بزرگ ام
با تلاش ام تونست ام
انکار داداش یک زن نسبت پیر که صاحب قبلی این شرکت بود رو نجاتت داد و من هم اون رو میشناخت ام اسمش سوکو بود تنها کسی که باهاش مهربون بود....
*معنیه اسمش میه تاریکی*
ویو یورو
وای از ابن تاچیبانا متنفرم دختره هر. زه چرا تاکه اون رو دوست داره
اا نگاه از دور داره به تاکه میچسبه
اوه اکون هوف راجب چی زر میزنن تاکه امروز خیلی عجیب شده
رفتم سر کلاس که تبق معمول دختر ها پشت سرم زر میزنن"نگاه پیرزن امد "
درسته من دوستی ندارم البته با این موضوع مشکلی ندارم
چون دوست الکی هست فقط واسه دو روز
معلم امد سر کلاس که بله امروز امتحان داشتیم*معلم نکفته بود فردا امتحان داریم*که کل بچه ها جیغ زدن برگه های امتحان رو پخش کرد
سه تا برگه پشت رو هوفف مسخرست
زود تر از همه امتحان رو تموم کرد معلم تا برگه ام رو دید گفت مثل همیشه عالی
رفتم دفتر مدیر گفتم می خوام برم
نزاشتم حرف بزنه بله وسایل ام رو جمع کردم رفتم*یور داخل مدرسه نخبه هست مقام های کشور هوش برتر رو داره*
امیدوارم تاکه باز دعوا نکنه
هم رسیدم خونه مون همیشه خدا دوستای تاکه اینجا پلاسن هعیی خدا
رفتم بخش کتابخونه*یک اتاق هست که پر کتابه تو خونشون*
که کوچولو اونحا بود*سگش* رفتم اشپز خونه غذاش رو دادم
ساعت نزدیک های چهار بود بلند شدم
یک لباس لش پوشیدم
رفتم سر خاک داداش بزرگه *مادرشون ترکشون کرده*
یور: داداشی خوبی.. بیبین برات موچی شکلاتی درست کرد...*بغض*طبق قول هم مراقب خودم و داداش هست ام.. ولی خودتت که میدونی تاکه خیلی کل شق نه.... دارم تمام تلاش ام رو میکنم که سرد خودشیفته مغرور نباش ام ولی میترسم... ازم میپرسن چرا مغرو ام چون دنیا بهم ثابت کرد توجه زیاد بی اهمیتی میاره
... راجب کال اون پسر بهت گفته بودم نه *اکسش*ازش متنفر ام میدونم قبل بهت گفتم یک. سال نیم از کات امون میگیزره امروز ها با یک شماره بهم زنگ زد جواب نداد ام... تاکه هم هعیی با اون اکون یاگامیشی تاکویا اینا دعوا میرن... راستی کوچولو*سگش* خیلی بزرگ شده.. تاکه بهم میگه دیوانه ام که اسم سگ مثل این رو کوچولو گذاشتم... نکاه ساعت ببخشید باید برم.. دوست دارم
از قبر داداشی بلند شدم داخل راه به گذشته که داداش به دست مافیاه مرد فکر میکردم
اون به خاطر من و تاکه رفت تو مافیا البته بیشترش برای من بود به خاطر قلب و پانکراس ام عمل احتیاج داشتم پولش رو نداشتیم
وقتی داداش نتونست پول مافیاه ه رو بده
من روگرفتن و جلوی چشمام داداش رو شکنجه دادن کشتن
همم ولی اخرین حرفش گفت تقصیر تو نیست به زندگی ادامه بده از خودتت و تاکه مراقبت کن
به خاطر همینه سرد ام اینا یک دوست پیدا کردم که از اولش داشت ازم سواستفاده میکرد
الان هم که صاحب یک شرگت ماشینی و موتوری بزرگ ام
با تلاش ام تونست ام
انکار داداش یک زن نسبت پیر که صاحب قبلی این شرکت بود رو نجاتت داد و من هم اون رو میشناخت ام اسمش سوکو بود تنها کسی که باهاش مهربون بود....
۳.۹k
۱۰ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.