سفربزرگ پارت چهارم
اون جوونترین معلممون بودومیشدگفت اخلاقش نسبت به بقیه معلمها بهتربود.سعی میکردم خوب به حرفاش گوش کنم.خب طبیعیه همیشه روزاول مدرسه جودرسخوندن میگیرم.زنگ خورد.احساس گرسنگی میکردم چون صبحانه درستوحسابی نخورده بودم و هنوزتا وقت ناهارخیلی مونده بود.با دخترا به کتابخونه رفتیم.داشتم به امجی فکرمیکردم که جیسو کتابی روبه ستم پرت کردو گفت:چیه توفکری؟نکنه داری به آقای امجی فکرمیکنی؟تاحالا ندیدهبودم اونقدرغرق فکرشی که جوابمو ندی.با بیحوصلگی بهش نگاه کردمو گفتم:اونی!توخیلی بدجنسی!چرا حرفا و شایعات اونارو باورمیکنی؟اصلا تو کی امجیرو دیدی که بهت بگه با من قرارمیزاره؟لبخندزدو گفت:همینطوری وقتی دیدم امجی با سوجون چت میکنه فهمیدم.
خندیدمو گفتم:ترسیدم فکرکردم خبرتو کل مدرسه پیچیده.
به کتاب توی دستش خیرهشدو گفت:اگرمیدونستم حقیقت نداره به بچهها نمیگفتم.
-چی؟؟یعنی تو این خبرو پخش کردی؟خدایمن!
لیسا که بهنظر میومد خواب باشه باصدای بلندمن ازخواب پریدو گفت:چیشده؟کدوم خبر؟
رزی که نامحسوس گاهی بهمون نگاهی مینداخت کتاب دستش رو گذاشت روی میزو گفت:هیچی.فقط اون قضیه امجی و جیون دروغه.
ودوباره مشغول کتاب خوندن شد.من باید به این امجی یه درس حسابی میدادم.
خندیدمو گفتم:ترسیدم فکرکردم خبرتو کل مدرسه پیچیده.
به کتاب توی دستش خیرهشدو گفت:اگرمیدونستم حقیقت نداره به بچهها نمیگفتم.
-چی؟؟یعنی تو این خبرو پخش کردی؟خدایمن!
لیسا که بهنظر میومد خواب باشه باصدای بلندمن ازخواب پریدو گفت:چیشده؟کدوم خبر؟
رزی که نامحسوس گاهی بهمون نگاهی مینداخت کتاب دستش رو گذاشت روی میزو گفت:هیچی.فقط اون قضیه امجی و جیون دروغه.
ودوباره مشغول کتاب خوندن شد.من باید به این امجی یه درس حسابی میدادم.
۴.۸k
۰۳ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.