چه خواهد شد/پارت ۴۸
پارت ۴۸
خداحافظی کردم و رفتم بیرون . هرکاری کردم نتونستم اسنپ بگیرم ..... همینجور تو گوشی داشتم دنبال اسنپ میگشتم که یهو به خودم اومدم دیدم وسط یه کوچه ی خلوتم....
خیلی ترسناک بود . برگشتم برم که دستم کشیده شد و ...
*****
چشامو آروم باز کردم....تار میدیدم....انگار یه جای تاریک بودم.....خواستم از جام بلند بشم که متوجه شدم دستام بستس....بیشتر که دقت کردم فهمیدم به صندلی بسته شدم....کار کیه؟
ملینا : کمک .... اهایییی (با داد) کسی اونجا نیست؟ کممممممککککک(داد)
کم کم ترسیدم که یهو در باز شد ....
چی؟
ملینا : تو....تو....پدرام!
پدرام : سلام خانم خوشگله
ملینا : بازم کن!
شروع به تلاش کردم که خودمو باز کنم....
پدرام : انقدر وول نخور...
ملینا : چرا منو آوردی اینجا؟ بازم کن!
پدرام : ازدواج کردی پس...آره؟
ملینا : اره....فکر نمیکنم به تو ربطی داشته باشه
پدرام : مگه به من قول نداده بودی؟
ملینا : من به تو هیچ قولی ندادم پدرام...بازم کن
پدرام : میکشمش....
از اینکه نتونه همچین کاری کنه مطمئن نبودم....ترس کل وجودمو فرا گرفت(چرا اینجوری مینویسم؟😑)
نباید ایلیا بخاطر من آسیب ببینه....
ملینا : هیچ غلتی نمیتونی بکنی
پدرام : میخوای بهت نشون بدم ؟
ضربان قلبم از ترس بیشتر شد....
ملینا : از من چی میخوای ؟
پدرام : خودتو
ملینا : پدرام ، من از همون اولم تورو نمیخواستم .... پس بیخیال من شو...الانم که ازدواج کردم ....
پدرام : هم خودتو ...... و هم شوهرتو....میکشم...
یهو از بیرون صدای شلیک اومد و در با لگد باز شد ....... ترسم بیشتر شد ..... تا به حال این صحنه رو ندیده بودم.....
حمایت کنید🫠🩵
راستی عکسشم آبی کردم که به وایب پیج بیاد😅🩵
پارت ۴۸
خداحافظی کردم و رفتم بیرون . هرکاری کردم نتونستم اسنپ بگیرم ..... همینجور تو گوشی داشتم دنبال اسنپ میگشتم که یهو به خودم اومدم دیدم وسط یه کوچه ی خلوتم....
خیلی ترسناک بود . برگشتم برم که دستم کشیده شد و ...
*****
چشامو آروم باز کردم....تار میدیدم....انگار یه جای تاریک بودم.....خواستم از جام بلند بشم که متوجه شدم دستام بستس....بیشتر که دقت کردم فهمیدم به صندلی بسته شدم....کار کیه؟
ملینا : کمک .... اهایییی (با داد) کسی اونجا نیست؟ کممممممککککک(داد)
کم کم ترسیدم که یهو در باز شد ....
چی؟
ملینا : تو....تو....پدرام!
پدرام : سلام خانم خوشگله
ملینا : بازم کن!
شروع به تلاش کردم که خودمو باز کنم....
پدرام : انقدر وول نخور...
ملینا : چرا منو آوردی اینجا؟ بازم کن!
پدرام : ازدواج کردی پس...آره؟
ملینا : اره....فکر نمیکنم به تو ربطی داشته باشه
پدرام : مگه به من قول نداده بودی؟
ملینا : من به تو هیچ قولی ندادم پدرام...بازم کن
پدرام : میکشمش....
از اینکه نتونه همچین کاری کنه مطمئن نبودم....ترس کل وجودمو فرا گرفت(چرا اینجوری مینویسم؟😑)
نباید ایلیا بخاطر من آسیب ببینه....
ملینا : هیچ غلتی نمیتونی بکنی
پدرام : میخوای بهت نشون بدم ؟
ضربان قلبم از ترس بیشتر شد....
ملینا : از من چی میخوای ؟
پدرام : خودتو
ملینا : پدرام ، من از همون اولم تورو نمیخواستم .... پس بیخیال من شو...الانم که ازدواج کردم ....
پدرام : هم خودتو ...... و هم شوهرتو....میکشم...
یهو از بیرون صدای شلیک اومد و در با لگد باز شد ....... ترسم بیشتر شد ..... تا به حال این صحنه رو ندیده بودم.....
حمایت کنید🫠🩵
راستی عکسشم آبی کردم که به وایب پیج بیاد😅🩵
۷.۴k
۲۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.