پدر خوانده پارت ۱
*یونگی ویو*
امروز من به جلسه ی پدر دعوت شدم و البته هوسوک ( برادر یونگی ) هم اونجا بود . مطمعنا می خواست در مورد ارث و میراث صحبت کنه . چون چند وقته حالش خوب نیست . هر چند ناراحت نیستم چون زندگیم رو به گو.ه کشیده . من و به یه مرد بی احساس تبدیل کرده . حیچ حسی ندارم. حتی نمیدونم می خوام بمیرم یا زنده بمونم . ولی مهم نیست . به طرف در شرکت حرکت کردم رفتم بالا و به دفتر پدر رسیدم . هوسوک رسیده بود . ( هوسوک = & پدر یونگی = پ.ی )
پ.ی = بیا بشین پسرم
_ چشم پدر
پ.ی= همونطور که میدونید من چند وقته حال خوشی ندارم و ( سرفه ) این به این معناست که وقتم داره تموم میشه
ارث و میراث من به کسی میرسه که خودش وارث داشته باشه
_ ولی هیچ کدوم ما فرزند نداریم
پ.ی = خب بیارید ۵ ماه وقت میدم
& پدر من حداقل زن دارم ولی یونگی نه ( نیشخند)
پ.ی = برام مهم نیست من یه وارث می خوام .
راستم می گفت من زن نداشتم و دوست هم نداشتم داشته باشم چون میا یکی از دلایل حال من بود . اون خیانت کرد . وقتی من همه چی مو بهش دادم . بخاطر همین از همه بدم میاد و دوست ندارم ازدواج کنم چون مطمئنا اونا هم یه بلایی سرم میارن . ولی یه فکری به سرم رسید خب می تونم از پرورشگاه یه بچه به سرپرستی قبول کنم . راستش دوست دارم دختر باشه چون شنیدم اونجا اگه دختر ها بمونن بهشون تجا.وز میشه .حداقل یه خیری بشه . هر دومون از دفتر پدر اومدیم بیرون
& زیاد تلاش نکن داداشی من حداقل زن دارم و می تونم بچه بیارم تو چی ؟ همه بهت خیانت می کنن
_ ( یه نگاه خونسرد از سر تا پاش کرد و به راهش ادامه داد)
زنگ زدم به بنگچان و گفتم زنگ بزنه به پرورشگاه ... و بهشون بگو دختر هایی که بین ۱۵ تا ۱۸ سن دارن رو آماده کنن بیام ببینمشون و یکی شون رو ببرم
( بنگچان = × )
× چرا می خوای یه بچه به سرپرستی بگیری ؟
_ دو دلیل داره یک به یکی کمک کنم دو باید یه وارث داشته باشم چون اینطوری بهم ارث میرسه ولی خودت می دونی من از زنا... ولش
× باشه دادش همین الان زنگ می زنم
* پایان مکالمه *
.............................................................................
امروز من به جلسه ی پدر دعوت شدم و البته هوسوک ( برادر یونگی ) هم اونجا بود . مطمعنا می خواست در مورد ارث و میراث صحبت کنه . چون چند وقته حالش خوب نیست . هر چند ناراحت نیستم چون زندگیم رو به گو.ه کشیده . من و به یه مرد بی احساس تبدیل کرده . حیچ حسی ندارم. حتی نمیدونم می خوام بمیرم یا زنده بمونم . ولی مهم نیست . به طرف در شرکت حرکت کردم رفتم بالا و به دفتر پدر رسیدم . هوسوک رسیده بود . ( هوسوک = & پدر یونگی = پ.ی )
پ.ی = بیا بشین پسرم
_ چشم پدر
پ.ی= همونطور که میدونید من چند وقته حال خوشی ندارم و ( سرفه ) این به این معناست که وقتم داره تموم میشه
ارث و میراث من به کسی میرسه که خودش وارث داشته باشه
_ ولی هیچ کدوم ما فرزند نداریم
پ.ی = خب بیارید ۵ ماه وقت میدم
& پدر من حداقل زن دارم ولی یونگی نه ( نیشخند)
پ.ی = برام مهم نیست من یه وارث می خوام .
راستم می گفت من زن نداشتم و دوست هم نداشتم داشته باشم چون میا یکی از دلایل حال من بود . اون خیانت کرد . وقتی من همه چی مو بهش دادم . بخاطر همین از همه بدم میاد و دوست ندارم ازدواج کنم چون مطمئنا اونا هم یه بلایی سرم میارن . ولی یه فکری به سرم رسید خب می تونم از پرورشگاه یه بچه به سرپرستی قبول کنم . راستش دوست دارم دختر باشه چون شنیدم اونجا اگه دختر ها بمونن بهشون تجا.وز میشه .حداقل یه خیری بشه . هر دومون از دفتر پدر اومدیم بیرون
& زیاد تلاش نکن داداشی من حداقل زن دارم و می تونم بچه بیارم تو چی ؟ همه بهت خیانت می کنن
_ ( یه نگاه خونسرد از سر تا پاش کرد و به راهش ادامه داد)
زنگ زدم به بنگچان و گفتم زنگ بزنه به پرورشگاه ... و بهشون بگو دختر هایی که بین ۱۵ تا ۱۸ سن دارن رو آماده کنن بیام ببینمشون و یکی شون رو ببرم
( بنگچان = × )
× چرا می خوای یه بچه به سرپرستی بگیری ؟
_ دو دلیل داره یک به یکی کمک کنم دو باید یه وارث داشته باشم چون اینطوری بهم ارث میرسه ولی خودت می دونی من از زنا... ولش
× باشه دادش همین الان زنگ می زنم
* پایان مکالمه *
.............................................................................
۴.۶k
۱۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.