پارت چهل و یک
پارت چهل و یک
فردا شب ساعت ۹ :
آرام: زنگ در خورد
کامیار و مادرش و پدرش خواهرش و چنتا از فامیلاشون اومدن با گل و شیرینی
یه خورده حرف زدن
من و کامیار رفتیم اتاق که صحبت کنیم:
کامیار : خب عروس خانوم
از آقا دوماد خوشت اومد یا نه؟
آرام: سیس نمیخوام صداتو بشنوم
کامیار : مگه تو عاشق نیستی
نمیدونی چه دردیه
با چه زبونی بگم دوست دارم
یادته اولین بارو؟
من یادمه
چون دوست خانوادگی هستیم من همیشه میدیدمت
تا اینکه کم کم بهت علاقه مند شدم
توام قبول کردی باهام رل باشی
تا اینکه اومدی گفتی دوسم نداری
هعی
آرام : خب دوست ندارم
چرا بیخیال من نمیشی عاخه
کامیار : سعی کن بهم علاقه مند بشی
چون از این ببعد قراره با من باشی
آرام : خب پاشو بریم بیرون
کامیار : بریم
..
رفتیم بیرون
مهمونا رفتن و منم رفتم اتاقم
لباسامو در آورم
آرایشم رو پاک کردم
دراز کشیدیم رو تخت
به فکرش بودم
ینی الان چیکار میکنه.
حالش چطوره
هعیی
...
دو هفته بعد..
ساعت ۷ غروب
نیما : چمدونمو بسته بودم
داشتم از تهران میرفتم بلکه فراموشش کنم
اون که منو دوست نداش
داره ازدواج میکنه
ولی من هنوز عاشقشم
لیلا : مامان مطمئنی میخوای بری ؟
نیما : مامان برم واسه همه بهتره
یه خورده افسردگیم بهتر میشه
دیگ سرنوشت ماهم این جوری بودش
تو این دو هفته تصمیم خودمو گرفتم
یکی از آشنا هامم تو شمال واسم یه خونه خریده خیلی خوب و دل بازه
لیلا : باشه بری به سلامت ایشالا
نیما : ممنون
ملینا : داداشی
بیا بغلم ( با گریه )
نیما : عاجی خوشگلم
بیا بهم سر بزن باشه ؟
با هادی بیاید خونه ی من باشه؟
ملینا: چشم
بدی بسلامت خوشگلم
سعی کن فراموشش کنی باشه؟
نیما : چشم
خداحافظ دیگه
همگی : خداحافظ
نیما : سوار ماشین شدم
....
ارام : چهارده روز از جدایی من و نیما میگذشت
به کامیار جواب مثبت داده بودم
ولی فعلا عقد نکرده بودیم
خانواده هامون بهمون اجازه داده بودن که باهم بریم و بیایم تا آشنا شیم
ولی من اصلا دوست نداشتم
هنوز نیما رو دوسش دارم
هعی
ولی باید فراموشش کنم
چون دیگه تموم شده همه چی
....
ساعت ۱۱ و نیم شب :
نیما : رسیدم شمال
علی واسم لوکیشن خونه جدیدم رو ارسال کرد
رفتم خونه
همونجوری که میخواستم شده بود
مبل و تخت و وسایل های رنگی رنگی
دکتر گفته کل خونه باید شاد باشه
تا بتونم دوره افسردگی رو تمومش کنم.
علی : داداش راضی هستی
نیما : واقعا ممنونم ازت دستت درد نکنه
علی : خواهش میکنم داداش
من دیگه برم
نیما : میموندی باهم یه چیز میخوردیم
علی : نه برم دیگه
نیما : بمون دیگ منم تنهام
علی : باشه
نیما : چی بخوریم
علی : بزار زنگ بزنم پیتزا بیارن
نیما : باشه
فردا شب ساعت ۹ :
آرام: زنگ در خورد
کامیار و مادرش و پدرش خواهرش و چنتا از فامیلاشون اومدن با گل و شیرینی
یه خورده حرف زدن
من و کامیار رفتیم اتاق که صحبت کنیم:
کامیار : خب عروس خانوم
از آقا دوماد خوشت اومد یا نه؟
آرام: سیس نمیخوام صداتو بشنوم
کامیار : مگه تو عاشق نیستی
نمیدونی چه دردیه
با چه زبونی بگم دوست دارم
یادته اولین بارو؟
من یادمه
چون دوست خانوادگی هستیم من همیشه میدیدمت
تا اینکه کم کم بهت علاقه مند شدم
توام قبول کردی باهام رل باشی
تا اینکه اومدی گفتی دوسم نداری
هعی
آرام : خب دوست ندارم
چرا بیخیال من نمیشی عاخه
کامیار : سعی کن بهم علاقه مند بشی
چون از این ببعد قراره با من باشی
آرام : خب پاشو بریم بیرون
کامیار : بریم
..
رفتیم بیرون
مهمونا رفتن و منم رفتم اتاقم
لباسامو در آورم
آرایشم رو پاک کردم
دراز کشیدیم رو تخت
به فکرش بودم
ینی الان چیکار میکنه.
حالش چطوره
هعیی
...
دو هفته بعد..
ساعت ۷ غروب
نیما : چمدونمو بسته بودم
داشتم از تهران میرفتم بلکه فراموشش کنم
اون که منو دوست نداش
داره ازدواج میکنه
ولی من هنوز عاشقشم
لیلا : مامان مطمئنی میخوای بری ؟
نیما : مامان برم واسه همه بهتره
یه خورده افسردگیم بهتر میشه
دیگ سرنوشت ماهم این جوری بودش
تو این دو هفته تصمیم خودمو گرفتم
یکی از آشنا هامم تو شمال واسم یه خونه خریده خیلی خوب و دل بازه
لیلا : باشه بری به سلامت ایشالا
نیما : ممنون
ملینا : داداشی
بیا بغلم ( با گریه )
نیما : عاجی خوشگلم
بیا بهم سر بزن باشه ؟
با هادی بیاید خونه ی من باشه؟
ملینا: چشم
بدی بسلامت خوشگلم
سعی کن فراموشش کنی باشه؟
نیما : چشم
خداحافظ دیگه
همگی : خداحافظ
نیما : سوار ماشین شدم
....
ارام : چهارده روز از جدایی من و نیما میگذشت
به کامیار جواب مثبت داده بودم
ولی فعلا عقد نکرده بودیم
خانواده هامون بهمون اجازه داده بودن که باهم بریم و بیایم تا آشنا شیم
ولی من اصلا دوست نداشتم
هنوز نیما رو دوسش دارم
هعی
ولی باید فراموشش کنم
چون دیگه تموم شده همه چی
....
ساعت ۱۱ و نیم شب :
نیما : رسیدم شمال
علی واسم لوکیشن خونه جدیدم رو ارسال کرد
رفتم خونه
همونجوری که میخواستم شده بود
مبل و تخت و وسایل های رنگی رنگی
دکتر گفته کل خونه باید شاد باشه
تا بتونم دوره افسردگی رو تمومش کنم.
علی : داداش راضی هستی
نیما : واقعا ممنونم ازت دستت درد نکنه
علی : خواهش میکنم داداش
من دیگه برم
نیما : میموندی باهم یه چیز میخوردیم
علی : نه برم دیگه
نیما : بمون دیگ منم تنهام
علی : باشه
نیما : چی بخوریم
علی : بزار زنگ بزنم پیتزا بیارن
نیما : باشه
۵.۵k
۱۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.