فیک تهیونگ«عشق و موهبت» p19
*از زبان تهیونگ*
می چا رو به حال خودش رها کردیم.... بعد از نیم ساعت، بونگ چا رفت و دید خوابش برده... همینطور نشسته بودیم که یهو چان هوا وارد شد....
*از زبان چان هوا*
تو پارتی بودم... همینطور داشتم با همکارا درباره ی کارخونه حرف میزدم که یهو ته یان دوید سمتم
گفت: چ.. چان... چان هوا
گفتم: چیزی شده ته یان شی... آروم باش یه ذره نفس بگیر بعد بگو چی شده!؟
یه نفس عمیق کشید و
گفت: امشب مهمون داریم!
گفتم: کی؟ میخواد برای شب بمونه؟
گفت: نه نمیمونه و اسمشم.... همممممم.... اها، جه هیون بود!
همین که گفت انگار کل دنیا رو سرم خراب شد،،،، اون برای چی میخواد بیاد؟ اصن به چه حقی میخواد بیاد؟؟؟ البته مادرم برای پدربزرگ اصلا مهم نیست... وقتی دخترش براش مهم نباشه نوه هاش دیگه چه کارن؛!
گفتم: ته یان شیی باید بریم خونه به بونگ چا و تهیونگ شی بگم!
گفت: پس منم باهات میام...
با سرعت به سمت عمارت رفتیم.... اینقدر عجله داشتم که درو با شتاب باز کردم....
مستقیم سمت تهیونگ رفتم و
گفتم: بونگ چا... بونگ چا کجاست!؟
تهیونگ گفت: فکر کنم طبقه ی بالاعه!
ته یان هی صداش میزد.... اومد پایین و با نگرانی
گفت: چی شده؟ خونه رو رو سرت گذاشتی... اونی خوابیده یکم آروم تر باش!
گفت: بونگ چا... پدر قراره بیاد اینجا!
یهو خشکش زد.... با صدای لرزون و پر از شک و تردید
گفت: پ.. پدر؟ ت.. تو مطمئنی؟
یهو ته یان اومد جلو و
گفت: بله بونگ چا شی... من خودم شنیدم حرفاشونو
بونگ چا گفت: نمیدونی کی میان؟
گفتم: نمی.....
درینگ درینگ!!!!
صدای زنگ در بود.... دیگه رسما بدبخت شده بودیم... تهیونگ شی در اومد و
گفت: چان هوا آروم باش! ته یان تو حواست به چان هوا باشه و بونگ چا تو هم برو تو اتاق پیش خواهرت!
بونگ چا رفت بالا ماهم پایین بودیم.... تهیونگ شیی درو باز کرد و پدربزرگ و چوی یوجین و جهیونگ و پدر وارد شدن.... اومدن نشستن و ماهم سلام کردیم... خدمتکارا اومدن پذیرایی کردن.... پدر در اومد و
گفت: هووم چان هوا... میبینم خیلی بزرگ شدی... قیافت شبیه منه میدونستی!؟
با اینکه میخواستم بزنم تو دهنش ولی با خونسردی کامل گفتم: ب.. بله شما درست میگین
گفت: پس بونگ چا کجاست؟
گفتم: تو اتاقش
گفت: برو بیارش میخوام دخترمو بعد از سال ها ببینم...
هه... دخترم.... اگه واقعا ما بچه هات بودیم نباید تو شرایط سخت ولمون میکردی
چاره ای نداشتم... به ته یان شیی گفتم بره و بونگ چا رو با نهایت یعی و تلاش و آرومی بیارتش... تو تمام این مدت تهیونگ شی کنارم بود و حواسش به من بود... اون واقعا به من خیلی کمک کرده...
*از زبان بونگ چا*
با نهایت سرعتم رفتم تو اتاق درو بستم و شروع به گریه کردم... نمیدونم چرا ولی اصلا دوست نداشتم با پدر روبرو بشم.... جلوی دهنمو گرفتم که یه وقت صدای گریم اونی رو بیدار نکنه.... نشسته بودم پایین تخت اونی که یهو در باز شد... دیدم ته یان شیی بود.... اومد سمتم و
گفت: باید بیای پایین میخواد ببینتت!
گفتم: من نمیام پایین... دوست ندارم باهاش روبه رو بشم
گفت: بونگ چا، سعی کن آروم باشی... بخاطر من بخاطر چان هوا یا حتی بخاطر نونا... ازت خواهش میکنم بیا پایین... لطفا
چون داشت اصرار میکرد رفتم پایین..... قراره با گرگینه ملاقات کنم... من در مقابل اون یه بره بودم و اون گرگ بود که به راحتی میتونست منو شکار کنه!!!
می چا رو به حال خودش رها کردیم.... بعد از نیم ساعت، بونگ چا رفت و دید خوابش برده... همینطور نشسته بودیم که یهو چان هوا وارد شد....
*از زبان چان هوا*
تو پارتی بودم... همینطور داشتم با همکارا درباره ی کارخونه حرف میزدم که یهو ته یان دوید سمتم
گفت: چ.. چان... چان هوا
گفتم: چیزی شده ته یان شی... آروم باش یه ذره نفس بگیر بعد بگو چی شده!؟
یه نفس عمیق کشید و
گفت: امشب مهمون داریم!
گفتم: کی؟ میخواد برای شب بمونه؟
گفت: نه نمیمونه و اسمشم.... همممممم.... اها، جه هیون بود!
همین که گفت انگار کل دنیا رو سرم خراب شد،،،، اون برای چی میخواد بیاد؟ اصن به چه حقی میخواد بیاد؟؟؟ البته مادرم برای پدربزرگ اصلا مهم نیست... وقتی دخترش براش مهم نباشه نوه هاش دیگه چه کارن؛!
گفتم: ته یان شیی باید بریم خونه به بونگ چا و تهیونگ شی بگم!
گفت: پس منم باهات میام...
با سرعت به سمت عمارت رفتیم.... اینقدر عجله داشتم که درو با شتاب باز کردم....
مستقیم سمت تهیونگ رفتم و
گفتم: بونگ چا... بونگ چا کجاست!؟
تهیونگ گفت: فکر کنم طبقه ی بالاعه!
ته یان هی صداش میزد.... اومد پایین و با نگرانی
گفت: چی شده؟ خونه رو رو سرت گذاشتی... اونی خوابیده یکم آروم تر باش!
گفت: بونگ چا... پدر قراره بیاد اینجا!
یهو خشکش زد.... با صدای لرزون و پر از شک و تردید
گفت: پ.. پدر؟ ت.. تو مطمئنی؟
یهو ته یان اومد جلو و
گفت: بله بونگ چا شی... من خودم شنیدم حرفاشونو
بونگ چا گفت: نمیدونی کی میان؟
گفتم: نمی.....
درینگ درینگ!!!!
صدای زنگ در بود.... دیگه رسما بدبخت شده بودیم... تهیونگ شی در اومد و
گفت: چان هوا آروم باش! ته یان تو حواست به چان هوا باشه و بونگ چا تو هم برو تو اتاق پیش خواهرت!
بونگ چا رفت بالا ماهم پایین بودیم.... تهیونگ شیی درو باز کرد و پدربزرگ و چوی یوجین و جهیونگ و پدر وارد شدن.... اومدن نشستن و ماهم سلام کردیم... خدمتکارا اومدن پذیرایی کردن.... پدر در اومد و
گفت: هووم چان هوا... میبینم خیلی بزرگ شدی... قیافت شبیه منه میدونستی!؟
با اینکه میخواستم بزنم تو دهنش ولی با خونسردی کامل گفتم: ب.. بله شما درست میگین
گفت: پس بونگ چا کجاست؟
گفتم: تو اتاقش
گفت: برو بیارش میخوام دخترمو بعد از سال ها ببینم...
هه... دخترم.... اگه واقعا ما بچه هات بودیم نباید تو شرایط سخت ولمون میکردی
چاره ای نداشتم... به ته یان شیی گفتم بره و بونگ چا رو با نهایت یعی و تلاش و آرومی بیارتش... تو تمام این مدت تهیونگ شی کنارم بود و حواسش به من بود... اون واقعا به من خیلی کمک کرده...
*از زبان بونگ چا*
با نهایت سرعتم رفتم تو اتاق درو بستم و شروع به گریه کردم... نمیدونم چرا ولی اصلا دوست نداشتم با پدر روبرو بشم.... جلوی دهنمو گرفتم که یه وقت صدای گریم اونی رو بیدار نکنه.... نشسته بودم پایین تخت اونی که یهو در باز شد... دیدم ته یان شیی بود.... اومد سمتم و
گفت: باید بیای پایین میخواد ببینتت!
گفتم: من نمیام پایین... دوست ندارم باهاش روبه رو بشم
گفت: بونگ چا، سعی کن آروم باشی... بخاطر من بخاطر چان هوا یا حتی بخاطر نونا... ازت خواهش میکنم بیا پایین... لطفا
چون داشت اصرار میکرد رفتم پایین..... قراره با گرگینه ملاقات کنم... من در مقابل اون یه بره بودم و اون گرگ بود که به راحتی میتونست منو شکار کنه!!!
۶.۰k
۱۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.