p47
صبح روز بعد جونگکوک با صدای آیفون چشمهاش رو باز
کرد. برای چند دقیقه گیج و خوابالود روی تخت نشست و
دستهاش رو تو سینهش جمع کرد و تقریبا داشت خوابش
میبرد که دوباره زنگ آیفون زده شد. دستی تو موهاش کشید و
به سمت در رفت و بازش کرد. حتی نپرسید کی پشت دره چون
حدسش درست بود و تهیونگ بود که بعد از خندیدن به قیافهی
خوابالود و موهای آشفتهی جونگکوک به نرمی بوسیدش و
پاکتی که دستش بود رو تو آشپزخونه گذاشت. جونگکوک هم به
دنبالش رفت.
-زود بیدار شدی.
تهیونگ در حالی که مربا و نون تست رو پیدا کرد و روی میز
گذاشت جواب داد:
-ترسیدم اگه دیرتر بیام قبلش بری دانشگاه.
جونگکوک لبخندی به صورت زیبای دوست پسرش زد و به
سمتش رفت. از پشت بغلش کرد و سرش رو روی شونهش
گذاشت تا بتونه بوی آشنای اونو وارد ریههاش کنه.
تهیونگ به سمت پاکت روی میز رفت و محتویاتش رو خالی
کرد؛ در حالی که جونگکوک هنوزم بهش چسبیده بود.بعد از چند دقیقه جونگکوک بعد از شستن صورتش و مسواک
زدن، پشت میز صبحانه روبروی تهیونگ نشست. یکی در
میون لقمهها رو به تهیونگ میداد و حواسش بود که اون خوب
غذا بخوره و اصال به غر زدنش توجه نکرد.
-هی...من اومدم بهت صبحانه بدم. ولی در واقع تو داری
اینکارو میکنی.
جونگکوک به چشمهای درشت شده و زیباش نگاه کرد و
نتونست جلوی لبخند شیفته و عاشقانهشو بگیره.
-حالا هر چی عزیزم.
تهیونگ با حس قلقلک ته دلش و داغ شدن گونههاش سرش رو
پایین انداخت و جونگکوک با بالا بردن چونهش مجبورش کرد
دوباره بهش نگاه کنه.
-خیلی خوشحالم که اینجائی. میدونی. نه؟
جونگکوک لب زد و تهیونگ واقعا میدونست. این که میتونه
اون رو با بودنش خوشحال کنه. این که صداقت این جمله رو به خوبی میفهمید. لبخند بزرگی زد و دست جونگکوک که روی
میز بود رو لمس کرد.
-میدونم کوکی...تهیونگ شلوار گشاد و هودی پشمی سورمهای پوشید و کاپشنش
رو روشون به تن کرد. جلوی آینه دستی به موهای لختش کشید
و اونا رو بیشتر تو صورتش ریخت. موبایلش زنگ خورد و
اون با عجله جواب داد:
-کوک...
-ته ته...دارم میرسم.
تهیونگ لبخند زد و به بازتاب چهرهش تو آینه نگاه انداخت.
-تو خیابون اصلی منتظر بمون...لطفا
بیرون رفت و بدون توجه به نگاههای خیرهی پدرش از خونه خارج شد.
دوباره اون حس شیرینی که مواقع نزدیکی به جونگکوک داشت
به سراغش اومده بود و اون نمیتونست لبخند بزرگ و احمقانهشو کنترل کنه.
کرد. برای چند دقیقه گیج و خوابالود روی تخت نشست و
دستهاش رو تو سینهش جمع کرد و تقریبا داشت خوابش
میبرد که دوباره زنگ آیفون زده شد. دستی تو موهاش کشید و
به سمت در رفت و بازش کرد. حتی نپرسید کی پشت دره چون
حدسش درست بود و تهیونگ بود که بعد از خندیدن به قیافهی
خوابالود و موهای آشفتهی جونگکوک به نرمی بوسیدش و
پاکتی که دستش بود رو تو آشپزخونه گذاشت. جونگکوک هم به
دنبالش رفت.
-زود بیدار شدی.
تهیونگ در حالی که مربا و نون تست رو پیدا کرد و روی میز
گذاشت جواب داد:
-ترسیدم اگه دیرتر بیام قبلش بری دانشگاه.
جونگکوک لبخندی به صورت زیبای دوست پسرش زد و به
سمتش رفت. از پشت بغلش کرد و سرش رو روی شونهش
گذاشت تا بتونه بوی آشنای اونو وارد ریههاش کنه.
تهیونگ به سمت پاکت روی میز رفت و محتویاتش رو خالی
کرد؛ در حالی که جونگکوک هنوزم بهش چسبیده بود.بعد از چند دقیقه جونگکوک بعد از شستن صورتش و مسواک
زدن، پشت میز صبحانه روبروی تهیونگ نشست. یکی در
میون لقمهها رو به تهیونگ میداد و حواسش بود که اون خوب
غذا بخوره و اصال به غر زدنش توجه نکرد.
-هی...من اومدم بهت صبحانه بدم. ولی در واقع تو داری
اینکارو میکنی.
جونگکوک به چشمهای درشت شده و زیباش نگاه کرد و
نتونست جلوی لبخند شیفته و عاشقانهشو بگیره.
-حالا هر چی عزیزم.
تهیونگ با حس قلقلک ته دلش و داغ شدن گونههاش سرش رو
پایین انداخت و جونگکوک با بالا بردن چونهش مجبورش کرد
دوباره بهش نگاه کنه.
-خیلی خوشحالم که اینجائی. میدونی. نه؟
جونگکوک لب زد و تهیونگ واقعا میدونست. این که میتونه
اون رو با بودنش خوشحال کنه. این که صداقت این جمله رو به خوبی میفهمید. لبخند بزرگی زد و دست جونگکوک که روی
میز بود رو لمس کرد.
-میدونم کوکی...تهیونگ شلوار گشاد و هودی پشمی سورمهای پوشید و کاپشنش
رو روشون به تن کرد. جلوی آینه دستی به موهای لختش کشید
و اونا رو بیشتر تو صورتش ریخت. موبایلش زنگ خورد و
اون با عجله جواب داد:
-کوک...
-ته ته...دارم میرسم.
تهیونگ لبخند زد و به بازتاب چهرهش تو آینه نگاه انداخت.
-تو خیابون اصلی منتظر بمون...لطفا
بیرون رفت و بدون توجه به نگاههای خیرهی پدرش از خونه خارج شد.
دوباره اون حس شیرینی که مواقع نزدیکی به جونگکوک داشت
به سراغش اومده بود و اون نمیتونست لبخند بزرگ و احمقانهشو کنترل کنه.
۱۴۷
۰۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.