فرشته نگهبان من...
#فرشته_نگهبان_من
#part35
"ویو شوگا"
ات دیگه هیچی نگفت و رفت به طرف همون کیفی که با خودش اورده بود و یه هودی شلوار پوشید
شوگا:جایی میخوای بری؟
ات:دیگه نمیتونم توی این خونه لعنتی نفس بکشم!!!باید برم یه دوری بزنم...!
شوگا:اما....
ات:اون عوضی که الان خونه نیست...تو هم اگ دوست نداری نیا!
و رفت به سمت در و در و باز کرد و رفت بیرون
منم نباید بیشتر از دو سه متر ازش دور میشدم وگرنه اتفاق های بدی براش میوفتاد برای همین بدو بدو از اتاق زدم بیرون و رفتم طرفش
شوگا:خیله خب حالا....چرا انقدر تند میری؟....میدونی که من روح نگهبانتم و نمیتونم ازت دور باشم!!!
ات:برام مهم نیست....هر غلطی که میخوای بکن...توی این شرایط فقط دلم میخواد بمیرم!
شوگا:ات...
خواستم چیزی بگم که مینجی ات و دید و بدو بدو اومد سمتش
مینجی:جایی میرین خانوم کیم؟
ات:به تو ربطی داره؟
مینجی:نه...ولی...
ات:پس بهتره خفه شی!
و بدون اینکه بهش توجهی کنه از کنارش رد شد و رفت به سمت در
از حیاط رد شدیم و رفتیم بیرون
چند قدمی از خونه دور شده بودیم که صدای قدم های کسی رو از پشت سرم احساس کردم
برگشتم به عقب
وای نع!
جونگ کوک اومد جلوتر و دست ات رو کشید و اون و به طرف خودش برگردوند
کوک:کجا؟
ات:باید به تو جواب پس بدم؟
کوک:شاید...
ات:پوففف...بیرون!
کوک:اونوقت کی بهت اجازه داده؟
ات:نکنه باید از تو یه شغال اجازه بگیرم؟
کوک:ببین....
ات:چیه؟نکنه به خاطر اینکه بد حرف زدم میخوای تنبیهم کنی؟
کوک:معلومه!
ات:پس بهتره زودتر شروع کنی!
با ارنجم زدم به پهلوی ات
شوگا:ات....بسه!
کوک:انگار خیلی مشتاقی نه؟
ات:(پوزخند زد)معلومه!!!
خمارییییییی😂✨
#part35
"ویو شوگا"
ات دیگه هیچی نگفت و رفت به طرف همون کیفی که با خودش اورده بود و یه هودی شلوار پوشید
شوگا:جایی میخوای بری؟
ات:دیگه نمیتونم توی این خونه لعنتی نفس بکشم!!!باید برم یه دوری بزنم...!
شوگا:اما....
ات:اون عوضی که الان خونه نیست...تو هم اگ دوست نداری نیا!
و رفت به سمت در و در و باز کرد و رفت بیرون
منم نباید بیشتر از دو سه متر ازش دور میشدم وگرنه اتفاق های بدی براش میوفتاد برای همین بدو بدو از اتاق زدم بیرون و رفتم طرفش
شوگا:خیله خب حالا....چرا انقدر تند میری؟....میدونی که من روح نگهبانتم و نمیتونم ازت دور باشم!!!
ات:برام مهم نیست....هر غلطی که میخوای بکن...توی این شرایط فقط دلم میخواد بمیرم!
شوگا:ات...
خواستم چیزی بگم که مینجی ات و دید و بدو بدو اومد سمتش
مینجی:جایی میرین خانوم کیم؟
ات:به تو ربطی داره؟
مینجی:نه...ولی...
ات:پس بهتره خفه شی!
و بدون اینکه بهش توجهی کنه از کنارش رد شد و رفت به سمت در
از حیاط رد شدیم و رفتیم بیرون
چند قدمی از خونه دور شده بودیم که صدای قدم های کسی رو از پشت سرم احساس کردم
برگشتم به عقب
وای نع!
جونگ کوک اومد جلوتر و دست ات رو کشید و اون و به طرف خودش برگردوند
کوک:کجا؟
ات:باید به تو جواب پس بدم؟
کوک:شاید...
ات:پوففف...بیرون!
کوک:اونوقت کی بهت اجازه داده؟
ات:نکنه باید از تو یه شغال اجازه بگیرم؟
کوک:ببین....
ات:چیه؟نکنه به خاطر اینکه بد حرف زدم میخوای تنبیهم کنی؟
کوک:معلومه!
ات:پس بهتره زودتر شروع کنی!
با ارنجم زدم به پهلوی ات
شوگا:ات....بسه!
کوک:انگار خیلی مشتاقی نه؟
ات:(پوزخند زد)معلومه!!!
خمارییییییی😂✨
۸.۰k
۲۲ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.