با اینکه ایده هام همشون گوووههههههه ولی بازم
شهرک مانالینارو ادامه میدم...این پارت چهارمه و قضیه میاد سر اصل مطلب...
خب بریم واسه شروع...راستی! الان تاریخ و سن دریا تعقیر کرده و سال ۲۰۰۹ ۱۶ سالسش میشه درواقع میدونم ایده خوبی نیست ولی خب...
«سال ۲۰۰۹ ماه جولای روز سوم»
«ساعت ۱۰ شب»
دریا در حال پیاده روی توی کوچه بود_
کوچه خیلی تاریک و بی صداست و هیچ صدایی جز صدای جیرجیرک نمیاد_
اندر ذهن دریا:«پوف...حوصلم سر رفت...»
دریا گوشیشو از جیب شلوار لی ذغالیش در میاره_
یکی بهش پیام میده_
پیامو باز میکنه و میفهمه که دوستش آیلا پیام داده_
پیام:«هی سلام دریا، چطوری؟»
دریا جوابشو میده_
پیام دریا:«سلام خوبم مرسی چیشده؟»
آیلا شروع میکنه به نوشتن و یه دقیقه ای طول میکشه نوشتن پیامش_
بلاخره پیامو سنت میکنه_
پیام آیلا:«اسم یجایی رو شنیدم که اتفاقا توی آمریکا شمالیه و یه شهرکه اسم اون شهرک شهرک ماندلاعه، شنیدم که اونجاهم یسری اتفاقات عجیب و غریبی مثل اتفاقات این شهرک میوفته،بنظرت قضیه این اتفاقات چیه؟»
دریا یه پوف میکنه_
پیام دریا:«منم نمیدونم..ولی...اونجارو یبار اسمشو شنیده بودم و رفته بودم...ولی واقعا بهش نمیخورد که همچین اتفاقاتی توش بیوفته»
آیلا:«هوم..اوکی عامم من فعلا کار دارم چون مامان بابام بهم گیر دادن که چرا یکاریو نکردم فعلا بای»
دریا:«بای»
دریا گوشیشو خاموش میکنه و پوکر به آسمون نگاه میکنه_
اندر ذهن دریا:«وای...اون دختره دیوونه شده...ولی امکانشم هست که همچین چیزایی هم توی اونجاهم باشه..بگذریم.»
دریا موهای فرشو میبنده و به ادامه راهش میره_
(نظرتو حتما بنویس)
خب بریم واسه شروع...راستی! الان تاریخ و سن دریا تعقیر کرده و سال ۲۰۰۹ ۱۶ سالسش میشه درواقع میدونم ایده خوبی نیست ولی خب...
«سال ۲۰۰۹ ماه جولای روز سوم»
«ساعت ۱۰ شب»
دریا در حال پیاده روی توی کوچه بود_
کوچه خیلی تاریک و بی صداست و هیچ صدایی جز صدای جیرجیرک نمیاد_
اندر ذهن دریا:«پوف...حوصلم سر رفت...»
دریا گوشیشو از جیب شلوار لی ذغالیش در میاره_
یکی بهش پیام میده_
پیامو باز میکنه و میفهمه که دوستش آیلا پیام داده_
پیام:«هی سلام دریا، چطوری؟»
دریا جوابشو میده_
پیام دریا:«سلام خوبم مرسی چیشده؟»
آیلا شروع میکنه به نوشتن و یه دقیقه ای طول میکشه نوشتن پیامش_
بلاخره پیامو سنت میکنه_
پیام آیلا:«اسم یجایی رو شنیدم که اتفاقا توی آمریکا شمالیه و یه شهرکه اسم اون شهرک شهرک ماندلاعه، شنیدم که اونجاهم یسری اتفاقات عجیب و غریبی مثل اتفاقات این شهرک میوفته،بنظرت قضیه این اتفاقات چیه؟»
دریا یه پوف میکنه_
پیام دریا:«منم نمیدونم..ولی...اونجارو یبار اسمشو شنیده بودم و رفته بودم...ولی واقعا بهش نمیخورد که همچین اتفاقاتی توش بیوفته»
آیلا:«هوم..اوکی عامم من فعلا کار دارم چون مامان بابام بهم گیر دادن که چرا یکاریو نکردم فعلا بای»
دریا:«بای»
دریا گوشیشو خاموش میکنه و پوکر به آسمون نگاه میکنه_
اندر ذهن دریا:«وای...اون دختره دیوونه شده...ولی امکانشم هست که همچین چیزایی هم توی اونجاهم باشه..بگذریم.»
دریا موهای فرشو میبنده و به ادامه راهش میره_
(نظرتو حتما بنویس)
۴.۵k
۲۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.