پارت◇¹²
دختر عادی زندگی می کردم ..یه روز عاشق می شدم و ازدواج می کردم ...ولی سرنوشت من خوب نیست!...الان خدمتکار عمارت یه ارباب زاده خودخواه و خوشگلم ...چی؟...خوشگل؟...از کی تا حالا ای بابا ...شاید خوشگل باشه ولی با این اخلاقش ...شاید اگع یه ذره مهربون تر بود ..دوس....اههه چی داری میگی دختر ...مخوای عاشق یه ارباب زاده بشی...این هیچ وقت اتفاق نیافته ..
با دستم این افکار پلید بالای سرم و کنار زدم ...به خودت بیا ...چیمام محکم بستم تا اینکه گرم و شد و نفهمیدم کی خوابم برد...
•••
با صدای مبهمی از خواب پاشدم ...چشمام تار میدید با دستم رو چشمم کشیدم که دیدم بهتر شد ...به اطراف نگاه کردم تاریک بود...پس هنوز شب بود ...پس این صدای چی بود ...همه خواب بودن ...از جام پاشدم و رفتم بیرون ...راه رو خیلی تاریک بود ....خواستم برگردم ...یه صدای اومد یه چیزی مثل صدای ناله ...سمت صدا رفت از داخل یکی از اتاق ها میومد ...یواش درو باز کردم..اه حالم بهم خورد ...چه وضعشه اخه ...یه لحظه وایسه ببینم...هییییی...ای...این همون دختره نیست همونی که هی به ارباب میگفت عزیزم ...و..ولی اینجا ؟!...اونم با یکی دیگ ...
€امممم...یکم بیشتر
×تو واقعا عالی دختر ...اههه...اون احمق اصلا لیاقت تو رو نداره...
احمق؟! من...منظورش ارباب زادس...دستم و گذاشتم روی دهنم....نمی دونم جرا ولی دوست نداشتم اون و احمق فرز کنن...این دختر یه هرزه به تمام معنائه...یواش به عقب قدم برداشتم و برگشتم و سرعتم تند تر کردم تا به اتاق خودمون برسم ولی..تو راه...یه دفعه کشیده شدم داخل یه اتاق ...اول تو شک بودم ..این دیگ..کی بود یواش از جام بلند شدم و وایسادم که اومد سمتم...
$این وقت شب کجا به این عجله؟
ا/ت:ت...تو
$هممم...اره
ا/ت:ببینم..تو خودت چرا بیداری ؟
$من عادت دارم ...شب ها بهرین وقت برای تنهایی ..
$چرا...رنگت پریده؟
با دستم صورتم و لمس کردم
ا/ت:م...من؟
$اره
ا/ت:هیچی..وقتی کشیدیم داخل ترسیدم...
بعد رفتم سمت در تا برم بیرون ...
$وایسا
برگشتم سمتشو بهش خیره شدم..
$تو...هیچی ولش کن
یواش سرم و تکون دادم و دوباره خواستم برم که ایندفعه خودم وایسادم
ا/ت:می تونم یه سوال کنم ..
$همم..اره
ا/ت:شما کیه ارباب زاده میشید؟
$من...هه...من برادر ناتنیشم ..
ا/ت:واقعا؟
$اهمم
ا/ت:یه سوال دیگ..م..میتونم..بپرسم
$ببینم تو از من میترسی ..
با تردید گفتم:ن..نه
$ولی من همچین فکری نمی کنم
بعد یواش سمتم قدم برداشت و اومد سمتم...
$اسمم...جینه...دیگ ازم نترس حسه خوبی نداره
یواش سرم و تکون دادم اروم گفتم بله
جین:تو....بیرون...کاری داشتی ؟
ا/ت:م...من؟...عاا ن
جین:خیله خب..میتونی بری
سرم و تکون دادم از اتاق رفتم بیرون یه نفس گرفت و...همشون عجیبنننن...همشونننن....یکیشون خیانت میکنه ....یکیشون ترسناکه یکی دیگ دیوونه ...اون یکی خیلی خوشگله وساکته ..یه ادم عادی پیدا نمیشه
با دستم این افکار پلید بالای سرم و کنار زدم ...به خودت بیا ...چیمام محکم بستم تا اینکه گرم و شد و نفهمیدم کی خوابم برد...
•••
با صدای مبهمی از خواب پاشدم ...چشمام تار میدید با دستم رو چشمم کشیدم که دیدم بهتر شد ...به اطراف نگاه کردم تاریک بود...پس هنوز شب بود ...پس این صدای چی بود ...همه خواب بودن ...از جام پاشدم و رفتم بیرون ...راه رو خیلی تاریک بود ....خواستم برگردم ...یه صدای اومد یه چیزی مثل صدای ناله ...سمت صدا رفت از داخل یکی از اتاق ها میومد ...یواش درو باز کردم..اه حالم بهم خورد ...چه وضعشه اخه ...یه لحظه وایسه ببینم...هییییی...ای...این همون دختره نیست همونی که هی به ارباب میگفت عزیزم ...و..ولی اینجا ؟!...اونم با یکی دیگ ...
€امممم...یکم بیشتر
×تو واقعا عالی دختر ...اههه...اون احمق اصلا لیاقت تو رو نداره...
احمق؟! من...منظورش ارباب زادس...دستم و گذاشتم روی دهنم....نمی دونم جرا ولی دوست نداشتم اون و احمق فرز کنن...این دختر یه هرزه به تمام معنائه...یواش به عقب قدم برداشتم و برگشتم و سرعتم تند تر کردم تا به اتاق خودمون برسم ولی..تو راه...یه دفعه کشیده شدم داخل یه اتاق ...اول تو شک بودم ..این دیگ..کی بود یواش از جام بلند شدم و وایسادم که اومد سمتم...
$این وقت شب کجا به این عجله؟
ا/ت:ت...تو
$هممم...اره
ا/ت:ببینم..تو خودت چرا بیداری ؟
$من عادت دارم ...شب ها بهرین وقت برای تنهایی ..
$چرا...رنگت پریده؟
با دستم صورتم و لمس کردم
ا/ت:م...من؟
$اره
ا/ت:هیچی..وقتی کشیدیم داخل ترسیدم...
بعد رفتم سمت در تا برم بیرون ...
$وایسا
برگشتم سمتشو بهش خیره شدم..
$تو...هیچی ولش کن
یواش سرم و تکون دادم و دوباره خواستم برم که ایندفعه خودم وایسادم
ا/ت:می تونم یه سوال کنم ..
$همم..اره
ا/ت:شما کیه ارباب زاده میشید؟
$من...هه...من برادر ناتنیشم ..
ا/ت:واقعا؟
$اهمم
ا/ت:یه سوال دیگ..م..میتونم..بپرسم
$ببینم تو از من میترسی ..
با تردید گفتم:ن..نه
$ولی من همچین فکری نمی کنم
بعد یواش سمتم قدم برداشت و اومد سمتم...
$اسمم...جینه...دیگ ازم نترس حسه خوبی نداره
یواش سرم و تکون دادم اروم گفتم بله
جین:تو....بیرون...کاری داشتی ؟
ا/ت:م...من؟...عاا ن
جین:خیله خب..میتونی بری
سرم و تکون دادم از اتاق رفتم بیرون یه نفس گرفت و...همشون عجیبنننن...همشونننن....یکیشون خیانت میکنه ....یکیشون ترسناکه یکی دیگ دیوونه ...اون یکی خیلی خوشگله وساکته ..یه ادم عادی پیدا نمیشه
۱۰۱.۹k
۲۴ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.