★چند پارتی★
★چند پارتی★
#تابع_قوانین_جمهوری_اسلامی
pirt: 15
سئویونگ شروع کرد به گریه کردن
۱۰ دقیقه بعد
سئویونگ و جونگکوک سوار ماشین شدن
و رفتن خونه
وقتی رسیدن بنگچان با عصبانیت اومد گفت👇🏻
بنگچان: هوی هوی کجا
جونگکوک: دارم میرم خونه مادر زنم
سئویونگ: من زنت نیستم
جونگکوک: زنم میشی همین که گفتم، حالا بزار برم تو
بنگچان: اینجا خونه دوستمه نمیتونی بیای
جونگکوک: ب تو چه که من کجا میرم تورو سِنَنَه😏
بنگچان: کتک میخوای
جونگکوک: بزن بزن
بنگچان: کثافط (بهش مشت زد)
سئویونگ: جونگکوک ببینم تو خوبی؟(نگران)
جونگکوک: خوبم خوبم
م.س: پسرا چخبرتونه!
سئویونگ: بیا بریم داخل
م.س: جونگکوک پسرم تو خوبی؟
جونگکوک: خوبم
بنگچان:(رفت)
(بچها وقتی "م.س" میزارم یکی مامان سئویونگه!)
م.س: از دسته شما پسرا
سئویونگ: خیله خب بسه بریم داخل ههههه (یهو چشاش سیاهی رفت)
جونگکوک: سئویونگ سئویونگ تو خوبی؟(نگران)
سئویونگ: جونگکوک فقط منو ببر داخل (بیحال)
جونگکوک: باشه عشقم
جونگکوک سئویونگ رو برد داخل، گذاشتش روی تخت
سئویونگ هم خوابش برد
و مامان سئویونگ رفت پیشه کوک بهش گفت👇🏻
م.س: جونگکوک پسرم
جونگکوک: بله مادر
م.س: بیا میخوام ازت یه چیزی بپرسم
جونگکوک: چشم
م.س: پسرم، چرا به دخترم تجاو.ز کردی؟
جونگکوک: بخاطر انتقام بود....
م.س: چه انتقامی؟ دخترم چکار کرده؟
جونگکوک: مامان و بابام رو شما کشتید
م.س: تو خبر نداری؟
جونگکوک: نه.. ینی شما مامان بابام رو نکشتید؟
م.س: پسرم، اون موقع که تو کوچیک بودی ما مامانو باباتو میشناختیم، از دوران دانشگاهی همو میشناختیم، وقتی ما سئویونگ رو از خیابون برداشتیم به فرزندی قبولش کردیم و چند هفته گذشت تو شرکت تحدیدمون کردن، همه کارمندا و رئس ها از شرکت رفتن، اما اون مرد بیخیاله ما نشد، سئویونگ رو دادیم به همسایمون و خودمون از کشور رفتیم، همونجا مامانو باباتو دیدم، چند هفته گذشتو دیگه از اون مرد خبری نشد، شب بود با مامانو بابات دور هم جمع شدیم که اون مرد مامانو باباتو کشت، جلوی چشمام بهترین دوستمو کشت، و اون مرد اومدو شاعه پخش کرد که ما مامانو باباتو کشتیم،
جونگکوک:(گریه)
م.س: پسرم گریه نکن با گریه اونا برمیگردن (بغلش کرد)
★پارت بعدی شب★
#جونگکوک #فیک_از_جونگکوک #فیک #داستان #بی_تی_اس
#تابع_قوانین_جمهوری_اسلامی
pirt: 15
سئویونگ شروع کرد به گریه کردن
۱۰ دقیقه بعد
سئویونگ و جونگکوک سوار ماشین شدن
و رفتن خونه
وقتی رسیدن بنگچان با عصبانیت اومد گفت👇🏻
بنگچان: هوی هوی کجا
جونگکوک: دارم میرم خونه مادر زنم
سئویونگ: من زنت نیستم
جونگکوک: زنم میشی همین که گفتم، حالا بزار برم تو
بنگچان: اینجا خونه دوستمه نمیتونی بیای
جونگکوک: ب تو چه که من کجا میرم تورو سِنَنَه😏
بنگچان: کتک میخوای
جونگکوک: بزن بزن
بنگچان: کثافط (بهش مشت زد)
سئویونگ: جونگکوک ببینم تو خوبی؟(نگران)
جونگکوک: خوبم خوبم
م.س: پسرا چخبرتونه!
سئویونگ: بیا بریم داخل
م.س: جونگکوک پسرم تو خوبی؟
جونگکوک: خوبم
بنگچان:(رفت)
(بچها وقتی "م.س" میزارم یکی مامان سئویونگه!)
م.س: از دسته شما پسرا
سئویونگ: خیله خب بسه بریم داخل ههههه (یهو چشاش سیاهی رفت)
جونگکوک: سئویونگ سئویونگ تو خوبی؟(نگران)
سئویونگ: جونگکوک فقط منو ببر داخل (بیحال)
جونگکوک: باشه عشقم
جونگکوک سئویونگ رو برد داخل، گذاشتش روی تخت
سئویونگ هم خوابش برد
و مامان سئویونگ رفت پیشه کوک بهش گفت👇🏻
م.س: جونگکوک پسرم
جونگکوک: بله مادر
م.س: بیا میخوام ازت یه چیزی بپرسم
جونگکوک: چشم
م.س: پسرم، چرا به دخترم تجاو.ز کردی؟
جونگکوک: بخاطر انتقام بود....
م.س: چه انتقامی؟ دخترم چکار کرده؟
جونگکوک: مامان و بابام رو شما کشتید
م.س: تو خبر نداری؟
جونگکوک: نه.. ینی شما مامان بابام رو نکشتید؟
م.س: پسرم، اون موقع که تو کوچیک بودی ما مامانو باباتو میشناختیم، از دوران دانشگاهی همو میشناختیم، وقتی ما سئویونگ رو از خیابون برداشتیم به فرزندی قبولش کردیم و چند هفته گذشت تو شرکت تحدیدمون کردن، همه کارمندا و رئس ها از شرکت رفتن، اما اون مرد بیخیاله ما نشد، سئویونگ رو دادیم به همسایمون و خودمون از کشور رفتیم، همونجا مامانو باباتو دیدم، چند هفته گذشتو دیگه از اون مرد خبری نشد، شب بود با مامانو بابات دور هم جمع شدیم که اون مرد مامانو باباتو کشت، جلوی چشمام بهترین دوستمو کشت، و اون مرد اومدو شاعه پخش کرد که ما مامانو باباتو کشتیم،
جونگکوک:(گریه)
م.س: پسرم گریه نکن با گریه اونا برمیگردن (بغلش کرد)
★پارت بعدی شب★
#جونگکوک #فیک_از_جونگکوک #فیک #داستان #بی_تی_اس
۵.۵k
۲۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.