i used to hate alphas
i used to hate alphas
p2
با صدای هانریون به خودش اومد.
"مامی، قول بده امروز خوش بگذرونی!"
و انگشت کوچولوش رو جلو آورد. جونگکوک خندید و انگشتش رو دور انگشت هانریون حلقه کرد.
"مامی قول می ده... تو هم مراقب خودت باش هانی ی من!"
هانریون لبخند بانمکی زد و سوار اتوبوس شد.
...
جونگکوک می تونست تقریباً بگه که زندگی شادی داشت... ولی خب اون شادی دقیقا یک جور روش زندگی نبود و جونگکوک باید سخت تر از قبل تلاش می کرد و یک کار برای خودش دست و پا می کرد. این شاید کاری خیلی سختی برای یک امگا بود. توی مصاحبه ی دیروز بهش گفته بودن که هیچ مسئولیتی در قبالش ندارن و اگر یکدفعه توی هیت بره و یکی از همکار هاش بهش حمله کنه، هیچ کمکی بهش نمی کنن... و خب این شرایط واقعاً خطرناک بود... اما دردناکتر از اون این بود که از نظر اونا امگا بودن یک جور ضعفه و این از هر توهینی بدتر بود.
خانم جئون جارو برقی رو خاموش کرد و سمت جونگکوک رفت.
"جونگکوک... انقدر نگران نباش، من مطمئنم تو بالاخره یک کار پیدا می کنی..."
جونگکوک لبخندی زد و سرش رو تکون داد.
"ممنون مادر... اما من نگران نیستم... بالاخره یک کار پیدا می کنم... به خاطر هانریون هم که شده بیشتر تلاش می کنم... من نمی ذارم همچین چیزی ناامیدم کنه!"
خانم جئون لبخندی زد و موهای قهوه ای و نرم پسرش رو نوازش کرد.
"باشه... فقط خیلی رو خودت فشار نیار... من امشب می خوام برم خونه، پدرت از تنهایی خسته شده."
جونگکوک لبخندی زد و دست مادرش رو آروم فشار داد.
"خیلی ممنون که تو کار های خونه کمکم می کنید... به پدر سلام برسونید لطفاً."
خانم جئون سری تکون داد و رفت تا وسایلش رو جمع کنه.
جونگکوک کوسن ها رو مرتب روی کاناپه چید و در نهایت مشغول جمع و جور کردن خونه شد.
"جونگکوک، مهمونی رو یادت نره ها!"
جونگکوک سری تکون داد و برای بدرقه ی مادرش به سمت در راه افتاد. خانم جئون بالاخره بعد از کلی نصیحت مادرانه راه افتاد و جونگکوک رو تنها گذاشت.
خانم جئون از یکی از همکار هاش آدرس سایتی رو پیدا کرده بود که مهمونی های آشنایی برای ازدواج ترتیب می داد و خب به نظرش جونگکوک جوون بود و بد نبود برای سلامت خودش هم که شده با یک آلفا پیوند دائمی ببنده.
جونگکوک درواقع خیلی راجع به رفتن به اون مهمونی مطمئن نبود اما مادرش شب قبل با کلی ذوق به خونه ی اون اومده بود تا خبر اون مهمونی رو به جونگکوک بده و حتی هانریون رو هم تا حدودی برای اون مهمونی هیجانزده کرده بود. جونگکوک از آلفا ها متنفر بود... در این هیچ شکی نبود، اما گاهی خودش رو اونقدر بیچاره حس می کرد که نمی تونست به این که آیا تنهایی از پس زندگیش بر میاد یا نه فکر نکنه...
جونگکوک می دونست که مادرش درواقع خیلی به فکرشه...
ادامه دارد...
p2
با صدای هانریون به خودش اومد.
"مامی، قول بده امروز خوش بگذرونی!"
و انگشت کوچولوش رو جلو آورد. جونگکوک خندید و انگشتش رو دور انگشت هانریون حلقه کرد.
"مامی قول می ده... تو هم مراقب خودت باش هانی ی من!"
هانریون لبخند بانمکی زد و سوار اتوبوس شد.
...
جونگکوک می تونست تقریباً بگه که زندگی شادی داشت... ولی خب اون شادی دقیقا یک جور روش زندگی نبود و جونگکوک باید سخت تر از قبل تلاش می کرد و یک کار برای خودش دست و پا می کرد. این شاید کاری خیلی سختی برای یک امگا بود. توی مصاحبه ی دیروز بهش گفته بودن که هیچ مسئولیتی در قبالش ندارن و اگر یکدفعه توی هیت بره و یکی از همکار هاش بهش حمله کنه، هیچ کمکی بهش نمی کنن... و خب این شرایط واقعاً خطرناک بود... اما دردناکتر از اون این بود که از نظر اونا امگا بودن یک جور ضعفه و این از هر توهینی بدتر بود.
خانم جئون جارو برقی رو خاموش کرد و سمت جونگکوک رفت.
"جونگکوک... انقدر نگران نباش، من مطمئنم تو بالاخره یک کار پیدا می کنی..."
جونگکوک لبخندی زد و سرش رو تکون داد.
"ممنون مادر... اما من نگران نیستم... بالاخره یک کار پیدا می کنم... به خاطر هانریون هم که شده بیشتر تلاش می کنم... من نمی ذارم همچین چیزی ناامیدم کنه!"
خانم جئون لبخندی زد و موهای قهوه ای و نرم پسرش رو نوازش کرد.
"باشه... فقط خیلی رو خودت فشار نیار... من امشب می خوام برم خونه، پدرت از تنهایی خسته شده."
جونگکوک لبخندی زد و دست مادرش رو آروم فشار داد.
"خیلی ممنون که تو کار های خونه کمکم می کنید... به پدر سلام برسونید لطفاً."
خانم جئون سری تکون داد و رفت تا وسایلش رو جمع کنه.
جونگکوک کوسن ها رو مرتب روی کاناپه چید و در نهایت مشغول جمع و جور کردن خونه شد.
"جونگکوک، مهمونی رو یادت نره ها!"
جونگکوک سری تکون داد و برای بدرقه ی مادرش به سمت در راه افتاد. خانم جئون بالاخره بعد از کلی نصیحت مادرانه راه افتاد و جونگکوک رو تنها گذاشت.
خانم جئون از یکی از همکار هاش آدرس سایتی رو پیدا کرده بود که مهمونی های آشنایی برای ازدواج ترتیب می داد و خب به نظرش جونگکوک جوون بود و بد نبود برای سلامت خودش هم که شده با یک آلفا پیوند دائمی ببنده.
جونگکوک درواقع خیلی راجع به رفتن به اون مهمونی مطمئن نبود اما مادرش شب قبل با کلی ذوق به خونه ی اون اومده بود تا خبر اون مهمونی رو به جونگکوک بده و حتی هانریون رو هم تا حدودی برای اون مهمونی هیجانزده کرده بود. جونگکوک از آلفا ها متنفر بود... در این هیچ شکی نبود، اما گاهی خودش رو اونقدر بیچاره حس می کرد که نمی تونست به این که آیا تنهایی از پس زندگیش بر میاد یا نه فکر نکنه...
جونگکوک می دونست که مادرش درواقع خیلی به فکرشه...
ادامه دارد...
۸.۵k
۰۴ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.