رمان ارباب من پارت: ۱۳۵
صندلی رو عقب کشیدم و نشستم و با اخم گفتم:
_ بله؟
_ چی بله؟
_ چیکارم داری گفتی بیام اینجا؟
_ خب حالا چه عجله ای داری؟ صبرکن یه چای بخوریم حرف میزنیم دیگه
نگاهم رو با حرص به یه سمت دیگه چرخوندم و گفتم:
_ زود بگو میخوام برم تو اتاقم
نیشخندی زد و همینطور که با رومیزی بازی میکرد، گفت:
_ همه ی زنای باردار انقدر بداخلاق و بد خلق میشن؟
_ من نمیدونم
دستی به ته ریشش کشید و گفت:
_ ببین رعایت بچه ام رو میکنم که بهت هیچی نمیگم پس تو هم پررو نشو
با به کار بردن لفظ " بچه ام " صورتم ناخودآگاه جمع شد و چندشم شد.
اینکه هر لحظه بهم یادآوری میکرد که بچه ای که توی شکممه، بچه ی اونم هست بدترین حس دنیا بود.
_ کاش دختر باشه، من خیلی دختر دوست دارم
پوزخندی زدم و با لحن تلخی گفتم:
_ دختر؟
_ آره
_ دختر بشه که خونواده اش کلی براش زحمت بکشن و آخرش یه از خدا بی خبر اونو بدزده و زندانی کنه و نذاره برگرده پیش خونواده اش؟
یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
_ انقدر مواظبش میمونم و همه چیز رو براش فراهم میکنم که هیچ وقت فکر فرار با یه پسری که معلوم نیست چه آدمیه رو نکنه!
به حدی پوزخند زده بودم که لبم کم کم داشت کج میشد اما کوتاه نیومدم و گفتم:
_ شاید سرنوشتش مثل مادر بدبختش بشه که قربانی عشقِ مسخره ی دونفر دیگه شد!
با دست محکم روی میز کوبید و گفت:
_ بسه
_ چیه؟ از شنیدن حقیقت ناراحت میشی؟
_ از شنیدن چرت و پرت ناراحت میشم
سرم رو تکون دادم و با طعنه گفتم:
_ به نظرت اگه یه روزی بفهمه باباش مامانش رو دزدیده و بهش تعرض کرده و به زور نگهش داشته، چه حسی بهش دست میده؟!
از حرفم حرصش گرفت اما به روی خودش نیاورد و گفت:
_ اولاً که من تو رو ندزدیدم و خریدمت!
یکم مکث کرد و باز ادامه داد:
_دوماً اینکه به نظرت اگه بفهمه مادرش لحظه اولی که فهمید بارداره به شکمش کوبید و به بچه اش گفت ازش متنفره، چه حسی بهش دست میده؟
دهنم رو کج کردم و آروم گفتم:
_ هنوزم ازش متنفرم و امیدوارم که به دنیا نیاد و آینه دق من نشه
_ بله؟
_ چی بله؟
_ چیکارم داری گفتی بیام اینجا؟
_ خب حالا چه عجله ای داری؟ صبرکن یه چای بخوریم حرف میزنیم دیگه
نگاهم رو با حرص به یه سمت دیگه چرخوندم و گفتم:
_ زود بگو میخوام برم تو اتاقم
نیشخندی زد و همینطور که با رومیزی بازی میکرد، گفت:
_ همه ی زنای باردار انقدر بداخلاق و بد خلق میشن؟
_ من نمیدونم
دستی به ته ریشش کشید و گفت:
_ ببین رعایت بچه ام رو میکنم که بهت هیچی نمیگم پس تو هم پررو نشو
با به کار بردن لفظ " بچه ام " صورتم ناخودآگاه جمع شد و چندشم شد.
اینکه هر لحظه بهم یادآوری میکرد که بچه ای که توی شکممه، بچه ی اونم هست بدترین حس دنیا بود.
_ کاش دختر باشه، من خیلی دختر دوست دارم
پوزخندی زدم و با لحن تلخی گفتم:
_ دختر؟
_ آره
_ دختر بشه که خونواده اش کلی براش زحمت بکشن و آخرش یه از خدا بی خبر اونو بدزده و زندانی کنه و نذاره برگرده پیش خونواده اش؟
یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
_ انقدر مواظبش میمونم و همه چیز رو براش فراهم میکنم که هیچ وقت فکر فرار با یه پسری که معلوم نیست چه آدمیه رو نکنه!
به حدی پوزخند زده بودم که لبم کم کم داشت کج میشد اما کوتاه نیومدم و گفتم:
_ شاید سرنوشتش مثل مادر بدبختش بشه که قربانی عشقِ مسخره ی دونفر دیگه شد!
با دست محکم روی میز کوبید و گفت:
_ بسه
_ چیه؟ از شنیدن حقیقت ناراحت میشی؟
_ از شنیدن چرت و پرت ناراحت میشم
سرم رو تکون دادم و با طعنه گفتم:
_ به نظرت اگه یه روزی بفهمه باباش مامانش رو دزدیده و بهش تعرض کرده و به زور نگهش داشته، چه حسی بهش دست میده؟!
از حرفم حرصش گرفت اما به روی خودش نیاورد و گفت:
_ اولاً که من تو رو ندزدیدم و خریدمت!
یکم مکث کرد و باز ادامه داد:
_دوماً اینکه به نظرت اگه بفهمه مادرش لحظه اولی که فهمید بارداره به شکمش کوبید و به بچه اش گفت ازش متنفره، چه حسی بهش دست میده؟
دهنم رو کج کردم و آروم گفتم:
_ هنوزم ازش متنفرم و امیدوارم که به دنیا نیاد و آینه دق من نشه
۱۶.۶k
۰۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.