وقتی پسر کوچولوتون..
پدر و پسری درحال تماشا کردن فوتبال بودن..
هردوی اونها با هیجان به صفحه تلوزیون خیره شده بودن، تیم حریف داشت کم کم ضعیف میشد و تیم موردعلاقه اون دو نفر نزدیک بود گل بزنه که..
-فاک، گل نشد
پسر کوچولوی پنج ساله نگاهی به پدرش کرد و زیرلب گفت
هوجون: فاک؟
این کلمه براش جالب به نظر میومد، حواسش رو دوباره به سمت فوتبال جمع کرد اما از شدت خستگی زیاد همونجا توی بغل پدرش خوابش برد.
یونگی با دیدن همچین صحنه ای لبخند زد، پسر کوچیکش رو در اغوش گرفت، به سمت اتاقش برد و روی تخت کوچیکش قرار داد..
“صبح روز بعد”
ا.ت درحال اشپزی بود که صدای پسر کوچولوشون رو شنید..
هوجون: ماماااااان صبح بخیر
+ صبح تو هم بخیر پسرکم
هوجون: بابایی کجاست؟
+ صبح خیلی زود رفت سرکار
هوجون: اه فاک
+ هااا؟ تو این کلمه رو از کجا یاد گرفتی؟
ا.ت به پسرشون نگاه کرد و منتظر جواب بود..
+جونگکوک شی اینا رو بهت یاد داده؟
هوجون: نه بابا اون خیلی خوبه، فقط شیرموزاشو میخوره سرش تو کار خودشه..
ا.ت از این حرف پسرش خندید و بعد دوباره با جدیت گفت..
+پس کی اینا رو بهت یاد داده؟
هوجون: بابا
+ بابا؟
هوجون: دیشب موقع فوتبال گفت فاک
دختر به پسر کوچولو نگاه کرد و بعد گفت
+ دیگه چیا میگه موقع فوتبال دیدن؟
هوجون: شیبال، لعنتی و جلند؟ نلدنج؟ اهااا یادم اومد..لجند
میا عصبی خندید
+باشه پسرکم برو کارتون ببین تا من بیام پیشت..
ساعت تقریبا 9 شب بود، با صدای زنگ در ا.ت دمپاییش رو توی دستش گرفت و بعد از اینکه در رو باز کرد با همون دمپایی افتاد دنبال یونگی..
-ا.ت چرا داری میزنی..
+مرتیکه تو خجالت نمیکشی؟ اومدی به بچهی من فحش یاد میدی؟
-من کی فحش یاد دادم؟!
+موقع فوتبال دیدن فحش میدی بعد بچه یاد میگیره تکرار میکنه اینا رو مرتیکه چلوس..
-یاااا ا.ت
پسرکشون با خنده داشت به بحث خندهدار پدر و مادرش نگاه میکرد..
-هوجوناااا من فحش دادم؟
هوجون: فاک، نمیدونم
-عه ا.ت اینا کار من نیست از یکی دیگه یاد گرفته..
+وایسا مرتیکه من امشب میکشمت..
و مثل موش و گربه دنبال هم میدویدن که پسر کوچولوشون از خنده روی زمین افتاده بود و دلش رو گرفته بود..
و بله..
خبر رسیده ا.ت هنوزم داره با دمپایی یونگی رو دنبال میکنه..
میدونستید یه لایک و کامنت کوچولو چقدر خوشحالم میکنه؟🥹💞
#یونگی
#تکپارتی
#فیک
هردوی اونها با هیجان به صفحه تلوزیون خیره شده بودن، تیم حریف داشت کم کم ضعیف میشد و تیم موردعلاقه اون دو نفر نزدیک بود گل بزنه که..
-فاک، گل نشد
پسر کوچولوی پنج ساله نگاهی به پدرش کرد و زیرلب گفت
هوجون: فاک؟
این کلمه براش جالب به نظر میومد، حواسش رو دوباره به سمت فوتبال جمع کرد اما از شدت خستگی زیاد همونجا توی بغل پدرش خوابش برد.
یونگی با دیدن همچین صحنه ای لبخند زد، پسر کوچیکش رو در اغوش گرفت، به سمت اتاقش برد و روی تخت کوچیکش قرار داد..
“صبح روز بعد”
ا.ت درحال اشپزی بود که صدای پسر کوچولوشون رو شنید..
هوجون: ماماااااان صبح بخیر
+ صبح تو هم بخیر پسرکم
هوجون: بابایی کجاست؟
+ صبح خیلی زود رفت سرکار
هوجون: اه فاک
+ هااا؟ تو این کلمه رو از کجا یاد گرفتی؟
ا.ت به پسرشون نگاه کرد و منتظر جواب بود..
+جونگکوک شی اینا رو بهت یاد داده؟
هوجون: نه بابا اون خیلی خوبه، فقط شیرموزاشو میخوره سرش تو کار خودشه..
ا.ت از این حرف پسرش خندید و بعد دوباره با جدیت گفت..
+پس کی اینا رو بهت یاد داده؟
هوجون: بابا
+ بابا؟
هوجون: دیشب موقع فوتبال گفت فاک
دختر به پسر کوچولو نگاه کرد و بعد گفت
+ دیگه چیا میگه موقع فوتبال دیدن؟
هوجون: شیبال، لعنتی و جلند؟ نلدنج؟ اهااا یادم اومد..لجند
میا عصبی خندید
+باشه پسرکم برو کارتون ببین تا من بیام پیشت..
ساعت تقریبا 9 شب بود، با صدای زنگ در ا.ت دمپاییش رو توی دستش گرفت و بعد از اینکه در رو باز کرد با همون دمپایی افتاد دنبال یونگی..
-ا.ت چرا داری میزنی..
+مرتیکه تو خجالت نمیکشی؟ اومدی به بچهی من فحش یاد میدی؟
-من کی فحش یاد دادم؟!
+موقع فوتبال دیدن فحش میدی بعد بچه یاد میگیره تکرار میکنه اینا رو مرتیکه چلوس..
-یاااا ا.ت
پسرکشون با خنده داشت به بحث خندهدار پدر و مادرش نگاه میکرد..
-هوجوناااا من فحش دادم؟
هوجون: فاک، نمیدونم
-عه ا.ت اینا کار من نیست از یکی دیگه یاد گرفته..
+وایسا مرتیکه من امشب میکشمت..
و مثل موش و گربه دنبال هم میدویدن که پسر کوچولوشون از خنده روی زمین افتاده بود و دلش رو گرفته بود..
و بله..
خبر رسیده ا.ت هنوزم داره با دمپایی یونگی رو دنبال میکنه..
میدونستید یه لایک و کامنت کوچولو چقدر خوشحالم میکنه؟🥹💞
#یونگی
#تکپارتی
#فیک
۱.۵k
۲۲ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.