تک پارتی :« در خواستی »
شوگا
ات : یونگی قول داده ک امشب زود بیاد تا بریم سینما خر ذوق بودم چون یک هفته ای میشد ندیده بودمش و حسابی دلتنگش بودم
ی کم میخواستم بخوابم ولی مگه خوابم میبرد؟
از بس ک خوشحال بودم با خودم گفتم ( هی دختر ب خودت بیا آخه ی سینما رفتن ک انقد خوشحالی نداره ولی خب« دستمامو زدم بهم ک تقریبا دردم گرفت» دیدن یونگی منو از هر چیزی خوشحال تر میکنه)
تصمیم گرفتم برم تو گلخونه ی کوچیکمون تو حیاط تا ی کم با گل ها وقت بگذرونم وییی ببین غنچه در آوردن خدای من چقدر نازن
ی کم بهشون آب دادم و دوباره برگشتم خونه خسته شده بودم ی یک ساعتی شد ک خوابیدم بیدار شدم اوه ساعت شش بود و یونگی قراره هفت بیاد دنبالم
رفتم Wcکارهای مربوطه رو کردم و ی ماسک صورت گذاشتم اول موهام رو خواستم ببندم ولی گفتم بزار باز باشه تقریبا آماده بودم ولی خب یونگی دیر کرده بود ساعت هفت و نیم بود ولی اون نیومده بود اصلا هیچوقت دیر نکرده بود این منو نگران میکرد اولش گفتم شاید تو ترافیک باشه ولی ساعت شد هشت و نیم نه ک دیگه خیلی نگران بودم و بهش زنگ زدم
ات : الو یونگیا
یونگی: ات زود بگو دستم بنده
ات : م مگه قرار نبود زود بیا خونه بریم بیرون
یونگی:اوه پاک یادم رفته بود ات
ات : چی
یونگی: باور کن خیلی خیلی کار دارم نمیشه بیام معذرت می خوام واق.....
ات : پس کی وقت داری؟ فردا ؟ پس فردا ؟ یک هفته پس کی
یونگی: الان عصبی شدی
ات بغض کرد بود و کنترل کردنش همیشه براش سخت بود
ات : خوب غذا بخور خدافظ
و فرصت جواب ب یونگی نداد و تلفن رو قطع کرد.حالش گرفته شده بود و گریه کرد و تصمیم گرفت دوباره بخوابه چون حوصله ی هیچ کاری رو نداشت اگه کاری هم میکرد قطعا ب فناش میداد و خوابیدن بهترین کار بود و با همون لباس ها خوابید
یونگی
اوه من چقدر فراموش کارم ایگو چند بار با ات تماس گرفتم ولی جواب نداد
عصبی بودم اون حق داشت ولی خب منم کار دارم تصمیم گرفتم زود کار ها رو انجام بدم و برم خونه بعد از چند ساعت کار ب ساعت نگاه کردم که سه نیمه شب رو نشون میداد و رفتم خونه
چراغ ها خاموش بود برام تعجب آور بود ات همیشه ی چراغ رو روشن میزاشت فکر اینکه خونه نیست دلم لرزید زود رفتم طبقه بالا ک دیدم خوابه و برای هزار بار خدارو شکر میکردم ک دیوانه بازی در نیاورده رفتم پیشش عمیق خواب بود پیشونیش رو بوسیدم و بعد از چندمین کنارش دراز کشیدم و از پشت بغلش کردم خوابیدم
فردا صبح زود از خواب پاشدم خواستم از دلش در بیارم پس ی صبحانه ی عالی درست کردم و عود ی که دوست داشت رو روشن کردم و لباس م رو عوض کردم و رفتم بالا ک دیدم هنوز خوابه پیشش نشستم و
یونگی: چاگیا ؟ ات ؟ گونه ش رو بوسیدم و سرش رو نوازش میکردم که چشمای قشنگش رو باز کردو با دیدنم تعجب کرد ات یونگی بیدارم کرده بود ولی باهاش قهر بودم اخمی کردم و دوباره روکو برگردوندم
یونگی: هیی خانم مین قهری؟ ات: جوابی نداد یونگی : لطفا قهر نکن معذرت میخوام باشه ؟
ات : مهم نیست یونگی از جواب ات تعجب کرد و یونگی: یعنی چی که مهم نیست ات : خب مگه مهمه؟ اگه مهم بود برات یادت نمیرفت اصلا میدونی چقدر منتظر موندم چقدر خوشحال بودم ک مثلا میخوام باهات وقت بگذرونم ؟
یونگی: من که معذرت خواهی مردم دیگه تکرار نمیکنم قول میدم ات : ولش کن گذشته برو دیگه ساعت هفته دیرت میشه یونگی: یااا اذیت نکن ات « با لب و لوچه آویزون »ببخشید دیگه
ات یهو زد زیر گریه
یونگی: ات ات چیشد بابا ببخشید من اصلا غلط کردم خب؟ ات : دیگه قیافت رو اونجوری نکن نمیگی قش میکنم؟ یونگی: إ ک اینطور دوباره همون حالت رو انجام داد ات گذاشت دمبالش و تا سالن دنبالش میکردم با هم میخندیدن ک ات یهو چشمش افتاد ب میز صبحانه دنده عقب گرفت و ات : بههههه چی کرده آقای مین یونگی: خوشت اومد ؟ ات : عالیههه خیلی گشنمه دیشب هم چیزی ....
ات دو دلش: زارت لو رفتم الان میکشتم
یونگی: اگه بگی شام نخوردی قسم میخورم امروز از خرید و سینما و استخر خبری نیست
ات: یا یاااااا یونگی: اوکی میرم ولی تنبیه میشی و سه روز ب گلخانه نمیری
ات : ولی نامردیه یونگی: اوکی امروز میمونی خونه ات ب سمت یونگی رفت و گونش رو بوسید ات : یونگیاااا از این ب بعد قول میدم اگه حتی قهر هم کردم غذا بخورم هوم ؟ یونگی : قبول
و خلاصه انروز کلی با هم خوشگذروندن 😶🍊🤍 #بی_تی_اس
#ما_پشت_بی_تی_اس_هستیم
#کیم_نامجون
#کیم_سوکجین
#مین_یونگی
#جانگ_هوسوک
#پارک_جیمین
#کیم_تهیونگ
#جئون_جانگکوک
#شوگا
#جی_هوپ
#کوک
#نامجون
#جین
#جیمین
#تهیونگ
#ویمین
#ویکوک
ات : یونگی قول داده ک امشب زود بیاد تا بریم سینما خر ذوق بودم چون یک هفته ای میشد ندیده بودمش و حسابی دلتنگش بودم
ی کم میخواستم بخوابم ولی مگه خوابم میبرد؟
از بس ک خوشحال بودم با خودم گفتم ( هی دختر ب خودت بیا آخه ی سینما رفتن ک انقد خوشحالی نداره ولی خب« دستمامو زدم بهم ک تقریبا دردم گرفت» دیدن یونگی منو از هر چیزی خوشحال تر میکنه)
تصمیم گرفتم برم تو گلخونه ی کوچیکمون تو حیاط تا ی کم با گل ها وقت بگذرونم وییی ببین غنچه در آوردن خدای من چقدر نازن
ی کم بهشون آب دادم و دوباره برگشتم خونه خسته شده بودم ی یک ساعتی شد ک خوابیدم بیدار شدم اوه ساعت شش بود و یونگی قراره هفت بیاد دنبالم
رفتم Wcکارهای مربوطه رو کردم و ی ماسک صورت گذاشتم اول موهام رو خواستم ببندم ولی گفتم بزار باز باشه تقریبا آماده بودم ولی خب یونگی دیر کرده بود ساعت هفت و نیم بود ولی اون نیومده بود اصلا هیچوقت دیر نکرده بود این منو نگران میکرد اولش گفتم شاید تو ترافیک باشه ولی ساعت شد هشت و نیم نه ک دیگه خیلی نگران بودم و بهش زنگ زدم
ات : الو یونگیا
یونگی: ات زود بگو دستم بنده
ات : م مگه قرار نبود زود بیا خونه بریم بیرون
یونگی:اوه پاک یادم رفته بود ات
ات : چی
یونگی: باور کن خیلی خیلی کار دارم نمیشه بیام معذرت می خوام واق.....
ات : پس کی وقت داری؟ فردا ؟ پس فردا ؟ یک هفته پس کی
یونگی: الان عصبی شدی
ات بغض کرد بود و کنترل کردنش همیشه براش سخت بود
ات : خوب غذا بخور خدافظ
و فرصت جواب ب یونگی نداد و تلفن رو قطع کرد.حالش گرفته شده بود و گریه کرد و تصمیم گرفت دوباره بخوابه چون حوصله ی هیچ کاری رو نداشت اگه کاری هم میکرد قطعا ب فناش میداد و خوابیدن بهترین کار بود و با همون لباس ها خوابید
یونگی
اوه من چقدر فراموش کارم ایگو چند بار با ات تماس گرفتم ولی جواب نداد
عصبی بودم اون حق داشت ولی خب منم کار دارم تصمیم گرفتم زود کار ها رو انجام بدم و برم خونه بعد از چند ساعت کار ب ساعت نگاه کردم که سه نیمه شب رو نشون میداد و رفتم خونه
چراغ ها خاموش بود برام تعجب آور بود ات همیشه ی چراغ رو روشن میزاشت فکر اینکه خونه نیست دلم لرزید زود رفتم طبقه بالا ک دیدم خوابه و برای هزار بار خدارو شکر میکردم ک دیوانه بازی در نیاورده رفتم پیشش عمیق خواب بود پیشونیش رو بوسیدم و بعد از چندمین کنارش دراز کشیدم و از پشت بغلش کردم خوابیدم
فردا صبح زود از خواب پاشدم خواستم از دلش در بیارم پس ی صبحانه ی عالی درست کردم و عود ی که دوست داشت رو روشن کردم و لباس م رو عوض کردم و رفتم بالا ک دیدم هنوز خوابه پیشش نشستم و
یونگی: چاگیا ؟ ات ؟ گونه ش رو بوسیدم و سرش رو نوازش میکردم که چشمای قشنگش رو باز کردو با دیدنم تعجب کرد ات یونگی بیدارم کرده بود ولی باهاش قهر بودم اخمی کردم و دوباره روکو برگردوندم
یونگی: هیی خانم مین قهری؟ ات: جوابی نداد یونگی : لطفا قهر نکن معذرت میخوام باشه ؟
ات : مهم نیست یونگی از جواب ات تعجب کرد و یونگی: یعنی چی که مهم نیست ات : خب مگه مهمه؟ اگه مهم بود برات یادت نمیرفت اصلا میدونی چقدر منتظر موندم چقدر خوشحال بودم ک مثلا میخوام باهات وقت بگذرونم ؟
یونگی: من که معذرت خواهی مردم دیگه تکرار نمیکنم قول میدم ات : ولش کن گذشته برو دیگه ساعت هفته دیرت میشه یونگی: یااا اذیت نکن ات « با لب و لوچه آویزون »ببخشید دیگه
ات یهو زد زیر گریه
یونگی: ات ات چیشد بابا ببخشید من اصلا غلط کردم خب؟ ات : دیگه قیافت رو اونجوری نکن نمیگی قش میکنم؟ یونگی: إ ک اینطور دوباره همون حالت رو انجام داد ات گذاشت دمبالش و تا سالن دنبالش میکردم با هم میخندیدن ک ات یهو چشمش افتاد ب میز صبحانه دنده عقب گرفت و ات : بههههه چی کرده آقای مین یونگی: خوشت اومد ؟ ات : عالیههه خیلی گشنمه دیشب هم چیزی ....
ات دو دلش: زارت لو رفتم الان میکشتم
یونگی: اگه بگی شام نخوردی قسم میخورم امروز از خرید و سینما و استخر خبری نیست
ات: یا یاااااا یونگی: اوکی میرم ولی تنبیه میشی و سه روز ب گلخانه نمیری
ات : ولی نامردیه یونگی: اوکی امروز میمونی خونه ات ب سمت یونگی رفت و گونش رو بوسید ات : یونگیاااا از این ب بعد قول میدم اگه حتی قهر هم کردم غذا بخورم هوم ؟ یونگی : قبول
و خلاصه انروز کلی با هم خوشگذروندن 😶🍊🤍 #بی_تی_اس
#ما_پشت_بی_تی_اس_هستیم
#کیم_نامجون
#کیم_سوکجین
#مین_یونگی
#جانگ_هوسوک
#پارک_جیمین
#کیم_تهیونگ
#جئون_جانگکوک
#شوگا
#جی_هوپ
#کوک
#نامجون
#جین
#جیمین
#تهیونگ
#ویمین
#ویکوک
۱۵۱.۸k
۰۵ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.