فیک کوک ( جدایی ناپذیر) پارت ۶۰
از زبان ا/ت
لینا گفت : ا/ت من یه ایدهای دارم..
گفتم : چه ایدهای ؟
گفت : یادته یه بار برای عکسبرداری رفتیم جنگل تو گم شده بودی ؟ گفتم : ها آره یادمه
گفت : فردا عکسبرداریه نظرت چیه بازم گم بشی..چشمک زد بهم گفتم : آفرین ممکنه بتونه یه چیزایی رو یادش بیاره ممنونم از کمکتون
لینا رفت منم از فکر در اومدم پرونده ها رو برداشتم تا ببرم بخش بایگانی.. همین که پام رو گذاشتم تو بخش کیم سوجین رو دیدم انگار داشت دنبال یه پرونده میگشت توی قفسه بزرگ اهمیتی ندادم پرونده ها رو یکی یکی مرتب گذاشتم جای خودشون ، سوجین متوجه من شد و اومد کنارم و گفت : شما باید همون ا/ت باشید نامزده رییس شرکت.. آه یادم نبود نامزده سابق
ایشش دختره عوضی تو که همین یه ساعت پیش منو دیدی آشنا شدی
لبخند زورکی تحویلش دادم و گفتم : بله..البته هنوزم نامزدشم
گفت : اما من شنیدم توی تصادفی که داشته همه چیز از تو رو یادش رفته.. اینطور نیست ؟
چرا سعی داره مغزم رو به هم بپیچه گفتم : بله اما به زودی یادش میاد و دوباره به زندگیمون ادامه میدیم
دیگه منتظر حرف بعدیش نموندم فوراً خودمو رسوندم به یه بخشی از شرکت که کسی اونجا نیست..دلم میخواست بغضم رو بشکنم و گریه کنم اگر یادش نیاد چی ؟ اگه واقعا تبدیل به نامزد سابق بشم چی اون موقع چی.. چجوری جواب قلبی که بار ها شکسته رو بدم..شاعر میگه دستیایی که جدا بوده این همه سال محال به هم برسه...نشستم روی زمین سرد و سفت
اگر گریه نمیکردم نفسم بند میومد زدم زیره گریه از ته دل با صدای خفهای گریه میکردم دیگه چی برام مونده از تک تک شانس هام استفاده کردم...
اشکای بزرگم از چشمام میومدن
احساس کردم در باز شد و یکی اومد داخل ولی برام مهم نبود الان حالم خوب نبود ، صدای آشنایی شنیدم که اسمم رو صدا زد سرم رو بالا گرفتم جونگ کوک بود.. خودشو رسوند پیشم و دستم رو گرفت و بلندم کرد درست منو یادش نمیومد اما هنوزم با مهربونی باهام رفتار میکرد ولی نه مثل یه عاشق مثل یه غریبه 🙂💔
بلندم کرد و دستاش رو گذاشت دو طرفه صورتم نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم با صدای آرومی گفت : ا/ت چرا گریه میکنی کسی بهت چیزی گفته یا اذیتت کرده ؟
دلم میخواست بگم اون سوجین لعنتی چیا بارم کرد دلم میخواست سرش داد بزنم و بگم چرا منو به یاد نداری چرا؟
از زبان جونگ کوک
ازش هیچی به یاد نداشتم اما وقتی ناراحتیش رو میدیدم انگار قلبم درد میکرد و خودمو باید بهش می رسوندم تهیونگ از گذشتمون گفت بهم من تمام تلاشم رو میکنم اما چیزی نمیتونم راجبش..راجبه این فرشته جلوم توی مغزم پیدا کنم..همش خودمو سرزنش میکنم که چرا همچین آدمی که یه روزی با گفته اطرافیانم عاشقش بودم رو یادم نیاد
از زبان ا/ت
گفتم : چیزی نیست.
الان واقعا حوصله نداشتم چیزی بگم یا بشنوم
پیش زدم و ازش رد شدم که دستم رو گرفت و گفت : بخاطره منه.. بخاطر من داری گریه میکنی ؟
چی بگم بهش بگم آره..بگم عوضی چرا اینقدر اعذابم میدی اما نمیتونم هنوزم باید بریزم تو خودم..
بدون اینکه برگردم و نگاش کنم گفتم : نه.. فقط حالم خوب نیست ، دستم رو از دستش کشیدم و رفتم بیرون از اون بخش
لینا گفت : ا/ت من یه ایدهای دارم..
گفتم : چه ایدهای ؟
گفت : یادته یه بار برای عکسبرداری رفتیم جنگل تو گم شده بودی ؟ گفتم : ها آره یادمه
گفت : فردا عکسبرداریه نظرت چیه بازم گم بشی..چشمک زد بهم گفتم : آفرین ممکنه بتونه یه چیزایی رو یادش بیاره ممنونم از کمکتون
لینا رفت منم از فکر در اومدم پرونده ها رو برداشتم تا ببرم بخش بایگانی.. همین که پام رو گذاشتم تو بخش کیم سوجین رو دیدم انگار داشت دنبال یه پرونده میگشت توی قفسه بزرگ اهمیتی ندادم پرونده ها رو یکی یکی مرتب گذاشتم جای خودشون ، سوجین متوجه من شد و اومد کنارم و گفت : شما باید همون ا/ت باشید نامزده رییس شرکت.. آه یادم نبود نامزده سابق
ایشش دختره عوضی تو که همین یه ساعت پیش منو دیدی آشنا شدی
لبخند زورکی تحویلش دادم و گفتم : بله..البته هنوزم نامزدشم
گفت : اما من شنیدم توی تصادفی که داشته همه چیز از تو رو یادش رفته.. اینطور نیست ؟
چرا سعی داره مغزم رو به هم بپیچه گفتم : بله اما به زودی یادش میاد و دوباره به زندگیمون ادامه میدیم
دیگه منتظر حرف بعدیش نموندم فوراً خودمو رسوندم به یه بخشی از شرکت که کسی اونجا نیست..دلم میخواست بغضم رو بشکنم و گریه کنم اگر یادش نیاد چی ؟ اگه واقعا تبدیل به نامزد سابق بشم چی اون موقع چی.. چجوری جواب قلبی که بار ها شکسته رو بدم..شاعر میگه دستیایی که جدا بوده این همه سال محال به هم برسه...نشستم روی زمین سرد و سفت
اگر گریه نمیکردم نفسم بند میومد زدم زیره گریه از ته دل با صدای خفهای گریه میکردم دیگه چی برام مونده از تک تک شانس هام استفاده کردم...
اشکای بزرگم از چشمام میومدن
احساس کردم در باز شد و یکی اومد داخل ولی برام مهم نبود الان حالم خوب نبود ، صدای آشنایی شنیدم که اسمم رو صدا زد سرم رو بالا گرفتم جونگ کوک بود.. خودشو رسوند پیشم و دستم رو گرفت و بلندم کرد درست منو یادش نمیومد اما هنوزم با مهربونی باهام رفتار میکرد ولی نه مثل یه عاشق مثل یه غریبه 🙂💔
بلندم کرد و دستاش رو گذاشت دو طرفه صورتم نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم با صدای آرومی گفت : ا/ت چرا گریه میکنی کسی بهت چیزی گفته یا اذیتت کرده ؟
دلم میخواست بگم اون سوجین لعنتی چیا بارم کرد دلم میخواست سرش داد بزنم و بگم چرا منو به یاد نداری چرا؟
از زبان جونگ کوک
ازش هیچی به یاد نداشتم اما وقتی ناراحتیش رو میدیدم انگار قلبم درد میکرد و خودمو باید بهش می رسوندم تهیونگ از گذشتمون گفت بهم من تمام تلاشم رو میکنم اما چیزی نمیتونم راجبش..راجبه این فرشته جلوم توی مغزم پیدا کنم..همش خودمو سرزنش میکنم که چرا همچین آدمی که یه روزی با گفته اطرافیانم عاشقش بودم رو یادم نیاد
از زبان ا/ت
گفتم : چیزی نیست.
الان واقعا حوصله نداشتم چیزی بگم یا بشنوم
پیش زدم و ازش رد شدم که دستم رو گرفت و گفت : بخاطره منه.. بخاطر من داری گریه میکنی ؟
چی بگم بهش بگم آره..بگم عوضی چرا اینقدر اعذابم میدی اما نمیتونم هنوزم باید بریزم تو خودم..
بدون اینکه برگردم و نگاش کنم گفتم : نه.. فقط حالم خوب نیست ، دستم رو از دستش کشیدم و رفتم بیرون از اون بخش
۱۱۷.۰k
۰۵ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.