Bf+f
فیک جدید
Bf+f
سوزی:۲۰ سالشه شرایطشم میفهمید یه خواهر کوچیکتر داره(این همون اته ولی جدیدا حس خوبی به ات ندارم پس اسم میزارم)
جیمین:بادیگارد یه شیخ عرب خوشگل🤙و البته اون شغل اصلیش نیست اون در کنارش باشگاه هم داره
Part¹
●سوزی ویو●
دوباره توی همون خراب شده بودم باورم نمیشد من سوزی دختری که یه عالم براش سر خم میکردن الان توی این وضع بودم کی باورش میشد که من باورم بشه؟
عثمان:سوزی کجا موندی بیا صبونه
عثمان یکی از پولدارترین شیخای عرب بود که ات رو از خانوادش دزدیده بود
●فلش بک●
عثمان:تو متعلق به منی دختر چرا متوجه نیستی؟تو تا جهنم هم بری بازم برای منی تو زن منی احمقققق
سوزی:ولم کن ولم کن تو سن پدربزرگ منو داری من نمیخوام زندگیم تباه بشه من یه شرکت دارم ابرو و اعتبار دارم ولی نمیخوام با ازدواج با تو زندگیم رو سیاه کنم
عثمان:مثل اینکه معنی کلمه 《مجبور》 برات جا نیوفتاده
●پایان فلش بک●
سوزی با یادآوری اون روزها بغضش گرفت عثمان ات رو دزدیده بود اون درک نمیکرد اون پیرمرد از چیه دختر خوشش اومده بود؟بدنش؟یک عالم دختر ریخته تو اون خراب شده چرا سوزی؟شخصیتش؟شده اونو عوض میکرد ولی آزاد میشد
عثمان:کجا موندی؟
سوزی :اومدم
عثمان:با یکی کار دارم امروز توهم میای لباس مناسب داری؟
سوزی:چه عجب منو یجا با خودت میبری ولی نه ندارم
عثمانمس بعد از صبونه حاضر شو میریم خرید
سوزی:میگم یه چیزیه چند روزی ذهنمو درگیر کرده تو سعی میکنی قلب منو به دست بیاری یا فقط عشق یکطرفه برات کافیه؟
عثمان:خب تو بخوای من دنیارو به پات میریزم ولی خیلی لجبازی و این منو عصبی میکنه
سوزی:اصلا ولش کن خب من میرم حاضر بشم
●توی پاساژ●
سوزی و عثمان وارد یکی از مغازه های برند شدن و یکسری خرید کردن
سوزی:ملاقات کی میخوای بری چه نوع لباسی باید بگیرم؟
عثمان:پدرم بهتره عبا بلند بگیری
سوزی:باشه من میرم یه چندتا امتحان کنم
و داخل پرو رفت
●شب خونه پدر عثمان●
پ.عثمان:خوش آمدید
سلام به عروسم
سوزی:سلام و بعد با پ.عثمان دست داد و در آخر هم عثمان و بعد نشستن
پ.عثمان:ببخشید وارد زندگیتون میشم ولی قصد به دنیا آوردن یه بچه ندارین؟
عثمان:من بهش گفتم ولی اون میگه هنوز خیلی جوونم
سوزی:من میخوام از جوونیم استفاده کنم باشه برای چند سال آینده اگر کنار هم بودیم
حالا مهم نیست شبتون خراب نکنید(لبخند)
(آهان عثمان ۴۲ سالشه)(جیمین هم ۲۴)
●فردا صبح●
اوندو دیشب بعد از سرو شام به خونه برگشتن سوزی به محض اینکه بیدار شد به سمت اونطرف برگشت تا ببینه عثمان هست یا نه اما تا اومد برگرده زیر دلش آنچنان تیری کشید که جیغش توی دلش به آسمان هفتم رفت
اون به سرویس رفت و بلههه همین کن بود اونم الان توی همچین روزی
امروز تولد عثمان بود و از اونجایی که اون شخص معروفی بود سوزی امروز حسابی کار داشت قرار بود با کمک همکاراش توی نمایشگاه ماشینی که داشت اونو سورپرایز کنن پس با ناراحتی به زمین خیره شد که صدای در کل افکار اونو متوقف کرد
بفرمایید فیک جدید✨️
Bf+f
سوزی:۲۰ سالشه شرایطشم میفهمید یه خواهر کوچیکتر داره(این همون اته ولی جدیدا حس خوبی به ات ندارم پس اسم میزارم)
جیمین:بادیگارد یه شیخ عرب خوشگل🤙و البته اون شغل اصلیش نیست اون در کنارش باشگاه هم داره
Part¹
●سوزی ویو●
دوباره توی همون خراب شده بودم باورم نمیشد من سوزی دختری که یه عالم براش سر خم میکردن الان توی این وضع بودم کی باورش میشد که من باورم بشه؟
عثمان:سوزی کجا موندی بیا صبونه
عثمان یکی از پولدارترین شیخای عرب بود که ات رو از خانوادش دزدیده بود
●فلش بک●
عثمان:تو متعلق به منی دختر چرا متوجه نیستی؟تو تا جهنم هم بری بازم برای منی تو زن منی احمقققق
سوزی:ولم کن ولم کن تو سن پدربزرگ منو داری من نمیخوام زندگیم تباه بشه من یه شرکت دارم ابرو و اعتبار دارم ولی نمیخوام با ازدواج با تو زندگیم رو سیاه کنم
عثمان:مثل اینکه معنی کلمه 《مجبور》 برات جا نیوفتاده
●پایان فلش بک●
سوزی با یادآوری اون روزها بغضش گرفت عثمان ات رو دزدیده بود اون درک نمیکرد اون پیرمرد از چیه دختر خوشش اومده بود؟بدنش؟یک عالم دختر ریخته تو اون خراب شده چرا سوزی؟شخصیتش؟شده اونو عوض میکرد ولی آزاد میشد
عثمان:کجا موندی؟
سوزی :اومدم
عثمان:با یکی کار دارم امروز توهم میای لباس مناسب داری؟
سوزی:چه عجب منو یجا با خودت میبری ولی نه ندارم
عثمانمس بعد از صبونه حاضر شو میریم خرید
سوزی:میگم یه چیزیه چند روزی ذهنمو درگیر کرده تو سعی میکنی قلب منو به دست بیاری یا فقط عشق یکطرفه برات کافیه؟
عثمان:خب تو بخوای من دنیارو به پات میریزم ولی خیلی لجبازی و این منو عصبی میکنه
سوزی:اصلا ولش کن خب من میرم حاضر بشم
●توی پاساژ●
سوزی و عثمان وارد یکی از مغازه های برند شدن و یکسری خرید کردن
سوزی:ملاقات کی میخوای بری چه نوع لباسی باید بگیرم؟
عثمان:پدرم بهتره عبا بلند بگیری
سوزی:باشه من میرم یه چندتا امتحان کنم
و داخل پرو رفت
●شب خونه پدر عثمان●
پ.عثمان:خوش آمدید
سلام به عروسم
سوزی:سلام و بعد با پ.عثمان دست داد و در آخر هم عثمان و بعد نشستن
پ.عثمان:ببخشید وارد زندگیتون میشم ولی قصد به دنیا آوردن یه بچه ندارین؟
عثمان:من بهش گفتم ولی اون میگه هنوز خیلی جوونم
سوزی:من میخوام از جوونیم استفاده کنم باشه برای چند سال آینده اگر کنار هم بودیم
حالا مهم نیست شبتون خراب نکنید(لبخند)
(آهان عثمان ۴۲ سالشه)(جیمین هم ۲۴)
●فردا صبح●
اوندو دیشب بعد از سرو شام به خونه برگشتن سوزی به محض اینکه بیدار شد به سمت اونطرف برگشت تا ببینه عثمان هست یا نه اما تا اومد برگرده زیر دلش آنچنان تیری کشید که جیغش توی دلش به آسمان هفتم رفت
اون به سرویس رفت و بلههه همین کن بود اونم الان توی همچین روزی
امروز تولد عثمان بود و از اونجایی که اون شخص معروفی بود سوزی امروز حسابی کار داشت قرار بود با کمک همکاراش توی نمایشگاه ماشینی که داشت اونو سورپرایز کنن پس با ناراحتی به زمین خیره شد که صدای در کل افکار اونو متوقف کرد
بفرمایید فیک جدید✨️
۶.۲k
۰۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.