پارت چهاردهم.
پارت چهاردهم.
تهیونگ: خب پس بیا بریم بخوابیم.....
اون سو: باشه عزیزم.....
اون سو: رفتم تو اتاق تهیونگ برای استراحت...... اتاقش بزرگ بود.... تختش دونفره بود......... من رو زمین بخوابم یا تو رو زمین میخوابی؟
تهیونگ: ها؟ خخخخخخ.... ههههههه.... عزیزدلم تخت دونفره هست، هردومون میتونیم رو تخت بخوابیم، خخخ....
اوم سو: ه ها؟ چ چی............
تهیونگ: نمیخوابی، یا میخوای بزور بخوابونمت..... خخخ.....
اون سو: ها؟ ن نه.... الان میخوابم....
تهیونگ: از خنده میخواستم منفجر بشم........
تهیونگ: اوه راستی عزیزم، مادرم این لباسا رو برای تو گذاشت.... این لباس راحتی رو بپوش.... ـ
اون سو: ب باشه.... برو بیرون....
تهیونگ: باز خندم اومد.... باشه ای با خنده گفتم و رفتم بیرون......
اون سو: سریع لباسو پوشیدم، خیلی باز بود............ میتونی بیای داخل.....
اون سو: خب شبخیر... من بخوابم.....
تهیونگ: شبخیر عزیزم....
اون سو: حدود پنج دقیقه بعد تکونی به تخت خورد،تهیونگ اومد کنارم و بوسه ای زد و پتو رو رو هردومون کشید و خوابیدیم........
اون سو: با نور افتابی که از پشت شیشه خودنمایی میکرد بیدار شدم...... بوسه ای به موهای حالت دار و سیاه تهیونگ زدم که باعث شد اونم از خواب بیدار بشه....... با لبخندی که روی لباش موج میزد صبح بخیری گفت.....
اون سو: صبح توعم بخیر عزیزم........
تهیونگ: امممم، نظرت چیه باهم بریم کمی پارک، پیاده روی.....
اون سو: اره خیلی خوبه...... بریم.....
تهیونگ: داشتیم با اون سو از پله ها پایین میومدیم که هیچ صدایی نمیومد، حتما مامان هنوز خوابه..... با قدمای اروم از خونه خارج شدیم تا مامان بیدار نشه........
اون سو: اوه اوه اوه تهیونگ.... ا اون اون خانومه.......
تهیونگ: کی منظورته؟
اون سو: همون خانمی که فالم رو گرفت، همونی که بهت گفتم حرفایی که تو زد به منم زد......
تهیونگ: اوه اره خودشه.... منم الان دیدمش.......
خانم فالگیر: واووووووووو خدای من باورم نمیشه... ی ینی ینی من دارم درست میبینم؟.... ینی من شما دوتا رو دارم کنار هم میبینم.... واوووو خدای من، باورم نمیشه.... بچه ها خوب هستید؟
تهیونگ، اون سو: شروع کردیم به خنده کردن، خانومه فالگیر باورش نمیشد..... ممنون ماهم خوبیم.....
خانم فالگیر: بچه ها بیاید اینجا بشینید، تعریف کنید ببینم چی شده.....
تهیونگ، اون سو: همه چی رو براش گفتیم.....
خانم فالگیر: اوه خدای من، پس همون چیزی که من گفته بودم درست دراومده...... من بهتون گفتم دریا.... ساحل.... معشوقه پری....
فالگیر: بچه ها شما این اواخر کنار دریا زندگی کرده بودید.....
تهیونگ: بله درسته....
فالگیر: پس درستههههه..... معشوقه پری خود شما دوتا هستید.... ساحل و دریا هم ینی زندگی کردن شما دوتا معشوقه کنارهم کنار دریا.... درستههههههه...........
تهیونگ: خب پس بیا بریم بخوابیم.....
اون سو: باشه عزیزم.....
اون سو: رفتم تو اتاق تهیونگ برای استراحت...... اتاقش بزرگ بود.... تختش دونفره بود......... من رو زمین بخوابم یا تو رو زمین میخوابی؟
تهیونگ: ها؟ خخخخخخ.... ههههههه.... عزیزدلم تخت دونفره هست، هردومون میتونیم رو تخت بخوابیم، خخخ....
اوم سو: ه ها؟ چ چی............
تهیونگ: نمیخوابی، یا میخوای بزور بخوابونمت..... خخخ.....
اون سو: ها؟ ن نه.... الان میخوابم....
تهیونگ: از خنده میخواستم منفجر بشم........
تهیونگ: اوه راستی عزیزم، مادرم این لباسا رو برای تو گذاشت.... این لباس راحتی رو بپوش.... ـ
اون سو: ب باشه.... برو بیرون....
تهیونگ: باز خندم اومد.... باشه ای با خنده گفتم و رفتم بیرون......
اون سو: سریع لباسو پوشیدم، خیلی باز بود............ میتونی بیای داخل.....
اون سو: خب شبخیر... من بخوابم.....
تهیونگ: شبخیر عزیزم....
اون سو: حدود پنج دقیقه بعد تکونی به تخت خورد،تهیونگ اومد کنارم و بوسه ای زد و پتو رو رو هردومون کشید و خوابیدیم........
اون سو: با نور افتابی که از پشت شیشه خودنمایی میکرد بیدار شدم...... بوسه ای به موهای حالت دار و سیاه تهیونگ زدم که باعث شد اونم از خواب بیدار بشه....... با لبخندی که روی لباش موج میزد صبح بخیری گفت.....
اون سو: صبح توعم بخیر عزیزم........
تهیونگ: امممم، نظرت چیه باهم بریم کمی پارک، پیاده روی.....
اون سو: اره خیلی خوبه...... بریم.....
تهیونگ: داشتیم با اون سو از پله ها پایین میومدیم که هیچ صدایی نمیومد، حتما مامان هنوز خوابه..... با قدمای اروم از خونه خارج شدیم تا مامان بیدار نشه........
اون سو: اوه اوه اوه تهیونگ.... ا اون اون خانومه.......
تهیونگ: کی منظورته؟
اون سو: همون خانمی که فالم رو گرفت، همونی که بهت گفتم حرفایی که تو زد به منم زد......
تهیونگ: اوه اره خودشه.... منم الان دیدمش.......
خانم فالگیر: واووووووووو خدای من باورم نمیشه... ی ینی ینی من دارم درست میبینم؟.... ینی من شما دوتا رو دارم کنار هم میبینم.... واوووو خدای من، باورم نمیشه.... بچه ها خوب هستید؟
تهیونگ، اون سو: شروع کردیم به خنده کردن، خانومه فالگیر باورش نمیشد..... ممنون ماهم خوبیم.....
خانم فالگیر: بچه ها بیاید اینجا بشینید، تعریف کنید ببینم چی شده.....
تهیونگ، اون سو: همه چی رو براش گفتیم.....
خانم فالگیر: اوه خدای من، پس همون چیزی که من گفته بودم درست دراومده...... من بهتون گفتم دریا.... ساحل.... معشوقه پری....
فالگیر: بچه ها شما این اواخر کنار دریا زندگی کرده بودید.....
تهیونگ: بله درسته....
فالگیر: پس درستههههه..... معشوقه پری خود شما دوتا هستید.... ساحل و دریا هم ینی زندگی کردن شما دوتا معشوقه کنارهم کنار دریا.... درستههههههه...........
۳۸.۱k
۰۴ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.