پروژه شکست خورده پارت 5 : آغوش
پروژه شکست خورده پارت 5 : آغوش
شدو ❤️🖤 :
النا تقریبا تو کنترل کردن قدرتاش پیشرفت کرده بود ولی هنوز تو کنترل کردن آتیش و باد مشکل داره .
یه بار کل اتاق پروفسور رو بهم ریخت .
همه کاغذ ها و پروندههای علمی پخش و پلا شده بودن .
یه بار نزدیک بود موقع تمرین دست ماریا رو بسوزونه .
از اون به بعد کمتر با آتیش تمرین میکنه .
همینجوری داشتم از پنجره به زمین نگاه میکردم .
سیاره ای که احتمالا قرار بود خونه جدیدم باشه .
البته...... شاید .
به فکر فرو رفتم .
اگه پروفسور نتونه دی ان ای من و النا رو رمز گشایی کنه اونوقت...... همه چیز خراب میشه !
حتی فکر کردن بهشم برام آزار دهنده ست .
همینجوری داشتم به احتمالات بیشتر و بیشتری فکر میکردم که صدای النا رشته افکارم رو پاره کرد .
النا _ سلام شدو . امممم .. چیزی شده ؟
شدو _ اوه ..... نه .. چیزی نیست . فقط داشتم افکار داخل ذهنم رو مرور میکردم .
النا آروم خندید .
النا _ خوبه . ماریا بهم یه بازی رو یاد داده که انگار بهش میگن قایم موشک . بهم گفت که تو توی این بازی استادی امممممم ..... میشه با هم بازی کنیم ؟
_ قایم موشک بازی کنیم ؟
النا _ آره اگه ..... اشکالی نداره .
و با خجالت خندید .
_ هممممم ... باشه .
النا با ذوق گفت _ عالیهههههه .
ماریا از راه رسید .
_ میبینم که بازی مورد علاقت رو بهش یاد دادی .
ماریا _ ( آروم خندیدن) نتونستم جلوی خودم رو بگیرم . میدونی ..... منم بازی .
_ خب من میرم قایم شم
النا _ مگه اول نباید چشمام رو ببندم ؟
_ نیازی نیس .
و تلپورت کردم .
النا 🤍🌼:
شدو _ من میرم قایم شم .
_ مگه نباید چشامو ببندم ؟
شدو _ نیازی نیس .
و یهویی غیب شد
_ الان چه اتفاقی افتاد ؟
ماریا _ تلپورت کرد .
_ ها ؟
ماریا _ یکی از قدرتاشه . تو یه لحظه از جایی به جای دیگه میره .
_ و ...... کجا میره ؟
ماریا _ هیچکس به جز خودش نمیدونه .
_ و این الان خوبه یا بد ؟
ماریا _ اممممممم ..... نمیدونم . شدو الان میتونه هر جایی از آرک باشه . پیدا کردنش ممکنه ساعت ها زمان ببره .
یه آه از ته قلبم کشیدم
_ تو از اونور برو منم از اینور .
و شروع کردیم به دنبال شدو گشتن .
.....
.....
الان تقریبا نیم ساعت گذشته و هنوز نتونستیم شدو رو پیدا کنیم .
من همه جارو نگاه کردم .
داخل اتاق خودش ، اتاق خودم ، اتاق ماریا و حتی اتاق پروفسور . بعد رفتم سراغ آشپزخونه و اتاق تمرینی و اتاقی که محفظه های خالی توش بود . البته ..... زمانی خالی نبودن و من و شدو توشون بودیم . وقتی محفظه ها رو دیدم به فکر فرو رفتم و سوال جدیدی به ذهنم رسید .... پروفسور چرا من رو ساخت ؟
چند دقیقه ای با این سوال درگیر بودم که یادم اومد باید شدو رو پیدا کنم .
من همه جارو گشتم ولی شدو هیچ جا نبود ولی آخرسر جایی که بازی شروع شده بود پیداش کردم .....
روبه روی پنجره . به سیاره ای که بهش میگفتن زمین زل زده بود . رفتم جلوتر .
_ از چی اینقدر میترسی ؟
شدو _ چی ؟ ترس ؟
_ اوهوم . انگار از چیزی میترسی ولی نمیتونی به کسی بگی .
شدو _ هه . نه ....
_ میتونی بهم بگی شدو . گوش میدم .
شدو _ باشه ..... من .. واقعا از این میترسم که شکست بخورم . از این که هیچوقت نتونم ماریا رو به آرزوش برسونم و اون رو به زمین برگردونم .
_ و این ..... به تو بستگی داره ؟
شدو _ به ما ..... اگه پروفسور نتونه دی ان ای مارو رمزگشایی کنه اونوقت........ هیچوقت نمیتونیم از آرک خارج بشیم .
بغض گلوشو گرفته بود .
از ناراحت بودنش احساس بدی پیدا کردم .
برای اولین بار احساس کردم به کمک نیاز داره و ..... یه کار عجیب کردم .
محکم بغلش کردم .
ازم چند سانتی بلند تر بود پس مجبور بودم برای اینکه بتونم درست بغلش کنم سرمو یکم بالا بگیرم .
بعد یهو ولش کردم .
_ من ...... واقعا متاسفم .
احساس میکردم لپام سرخ شده .
شدو _ نه ..... اشکالی نداره . ازت ممنونم .
و گونه هاش رو به سرخی رفت .
احساس عجیبی داشتم .
به این حس چی میگن ؟
یعنی این همون ........ دوست داشتنه ؟
شدو ❤️🖤 :
النا تقریبا تو کنترل کردن قدرتاش پیشرفت کرده بود ولی هنوز تو کنترل کردن آتیش و باد مشکل داره .
یه بار کل اتاق پروفسور رو بهم ریخت .
همه کاغذ ها و پروندههای علمی پخش و پلا شده بودن .
یه بار نزدیک بود موقع تمرین دست ماریا رو بسوزونه .
از اون به بعد کمتر با آتیش تمرین میکنه .
همینجوری داشتم از پنجره به زمین نگاه میکردم .
سیاره ای که احتمالا قرار بود خونه جدیدم باشه .
البته...... شاید .
به فکر فرو رفتم .
اگه پروفسور نتونه دی ان ای من و النا رو رمز گشایی کنه اونوقت...... همه چیز خراب میشه !
حتی فکر کردن بهشم برام آزار دهنده ست .
همینجوری داشتم به احتمالات بیشتر و بیشتری فکر میکردم که صدای النا رشته افکارم رو پاره کرد .
النا _ سلام شدو . امممم .. چیزی شده ؟
شدو _ اوه ..... نه .. چیزی نیست . فقط داشتم افکار داخل ذهنم رو مرور میکردم .
النا آروم خندید .
النا _ خوبه . ماریا بهم یه بازی رو یاد داده که انگار بهش میگن قایم موشک . بهم گفت که تو توی این بازی استادی امممممم ..... میشه با هم بازی کنیم ؟
_ قایم موشک بازی کنیم ؟
النا _ آره اگه ..... اشکالی نداره .
و با خجالت خندید .
_ هممممم ... باشه .
النا با ذوق گفت _ عالیهههههه .
ماریا از راه رسید .
_ میبینم که بازی مورد علاقت رو بهش یاد دادی .
ماریا _ ( آروم خندیدن) نتونستم جلوی خودم رو بگیرم . میدونی ..... منم بازی .
_ خب من میرم قایم شم
النا _ مگه اول نباید چشمام رو ببندم ؟
_ نیازی نیس .
و تلپورت کردم .
النا 🤍🌼:
شدو _ من میرم قایم شم .
_ مگه نباید چشامو ببندم ؟
شدو _ نیازی نیس .
و یهویی غیب شد
_ الان چه اتفاقی افتاد ؟
ماریا _ تلپورت کرد .
_ ها ؟
ماریا _ یکی از قدرتاشه . تو یه لحظه از جایی به جای دیگه میره .
_ و ...... کجا میره ؟
ماریا _ هیچکس به جز خودش نمیدونه .
_ و این الان خوبه یا بد ؟
ماریا _ اممممممم ..... نمیدونم . شدو الان میتونه هر جایی از آرک باشه . پیدا کردنش ممکنه ساعت ها زمان ببره .
یه آه از ته قلبم کشیدم
_ تو از اونور برو منم از اینور .
و شروع کردیم به دنبال شدو گشتن .
.....
.....
الان تقریبا نیم ساعت گذشته و هنوز نتونستیم شدو رو پیدا کنیم .
من همه جارو نگاه کردم .
داخل اتاق خودش ، اتاق خودم ، اتاق ماریا و حتی اتاق پروفسور . بعد رفتم سراغ آشپزخونه و اتاق تمرینی و اتاقی که محفظه های خالی توش بود . البته ..... زمانی خالی نبودن و من و شدو توشون بودیم . وقتی محفظه ها رو دیدم به فکر فرو رفتم و سوال جدیدی به ذهنم رسید .... پروفسور چرا من رو ساخت ؟
چند دقیقه ای با این سوال درگیر بودم که یادم اومد باید شدو رو پیدا کنم .
من همه جارو گشتم ولی شدو هیچ جا نبود ولی آخرسر جایی که بازی شروع شده بود پیداش کردم .....
روبه روی پنجره . به سیاره ای که بهش میگفتن زمین زل زده بود . رفتم جلوتر .
_ از چی اینقدر میترسی ؟
شدو _ چی ؟ ترس ؟
_ اوهوم . انگار از چیزی میترسی ولی نمیتونی به کسی بگی .
شدو _ هه . نه ....
_ میتونی بهم بگی شدو . گوش میدم .
شدو _ باشه ..... من .. واقعا از این میترسم که شکست بخورم . از این که هیچوقت نتونم ماریا رو به آرزوش برسونم و اون رو به زمین برگردونم .
_ و این ..... به تو بستگی داره ؟
شدو _ به ما ..... اگه پروفسور نتونه دی ان ای مارو رمزگشایی کنه اونوقت........ هیچوقت نمیتونیم از آرک خارج بشیم .
بغض گلوشو گرفته بود .
از ناراحت بودنش احساس بدی پیدا کردم .
برای اولین بار احساس کردم به کمک نیاز داره و ..... یه کار عجیب کردم .
محکم بغلش کردم .
ازم چند سانتی بلند تر بود پس مجبور بودم برای اینکه بتونم درست بغلش کنم سرمو یکم بالا بگیرم .
بعد یهو ولش کردم .
_ من ...... واقعا متاسفم .
احساس میکردم لپام سرخ شده .
شدو _ نه ..... اشکالی نداره . ازت ممنونم .
و گونه هاش رو به سرخی رفت .
احساس عجیبی داشتم .
به این حس چی میگن ؟
یعنی این همون ........ دوست داشتنه ؟
۱.۰k
۱۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.