وقتی بیماری قلبی داشتی و....... )پارت ۲ (آخر )
#لینو
#استری_کیدز
تاریک بود...همه جا تاریک بود و فقط صدای نم نم بارون توی فضا می پیچید...
نور کمی از بیرون به داخل فضای دلگیر خونه می تابید....
خونه ای که روز هایی با شعر و صدای گیتار و قهقهه های اون دو عاشق پر بود...حالا تبدیل به یک مکان متروکه و دلگیر و تاریک شده بود...
گیتاری که زمانی...در حالی که عشقش سرش رو روی شونه هاش گذاشته بود براش مینواخت...حالا تیکه تیکه شده بود و هر تیکه توی کناره ی افتاده بود...
گلدون هایی که هر دو با ذوق و شوق برای آب دادنشون از خواب بیدار میشدن حالا پژمرده بود...البته که دیگه حالا همینطور که هر تیکه از گل برگ ها یک گوشه افتاده بودن...تیکه های شکسته ی گلدون های رنگی هم پخش زمین شده بودن و اون خاطرات همشون به یک مشت تیکه های شکسته تبدیل شده بود...
مرد گوشه ای از خونه توی خودش جمع شده بود و بی حس به همه چیز...آروم فندک توی دستش رو روشن و خاموش میکرد...
صدای زوزه ی باد...صدای نعره ی رعد و برق...صدای غمناک باران و صدای شعله های آتیش که از خاموش و روشن کردن فندک به وجود میومد...اون فضا رو دلگیر تر از قبل کرده بود.
مردی که روز های زیادی رو با خندیدن به صورت عشقش میگذروند... حالا....دیگه حتی نمیخواست برای چند دقیقه آینده چشمانش رو باز نگه داره...
اون خونه...با تمام خاطراتی که حالا نابود شده بود...مکانی جز برای مردگان نبود...
بوی نفت...همه جارو برداشته بود...
از سقف قطره های بارون آروم چکه میکرد....صدایی که با برخودشون به زمین ایجاد میکردن...درست مثل صدای ضربان بود...ضربانی که داشت به سختی میزد.
مرد نگاهش رو از شعله های فندک گرفت و برای آخرین بار...فندکش رو روشن کرد...
دستش رو پایین برد و فندک رو روی چند تیکه کاغذ آغشته به نفت بودن...گذاشت...
حالا اون فضای تاریک با نور قرمزی که از طرف شعله های آتش که مدام بزرگ تر و بزرگ تر میشدن...روشنی بخشید...صدای ضربان و سوختن...تمام اون فضا رو برداشته بود....
مرد چشمان بی حسش رو به شعله های آتشی که داشت کل خونه رو میگرفت داد..
قطره اشکی از گوشه ی چشمش چکید
_ دارم میاد پیشت....عشق من
#استری_کیدز
تاریک بود...همه جا تاریک بود و فقط صدای نم نم بارون توی فضا می پیچید...
نور کمی از بیرون به داخل فضای دلگیر خونه می تابید....
خونه ای که روز هایی با شعر و صدای گیتار و قهقهه های اون دو عاشق پر بود...حالا تبدیل به یک مکان متروکه و دلگیر و تاریک شده بود...
گیتاری که زمانی...در حالی که عشقش سرش رو روی شونه هاش گذاشته بود براش مینواخت...حالا تیکه تیکه شده بود و هر تیکه توی کناره ی افتاده بود...
گلدون هایی که هر دو با ذوق و شوق برای آب دادنشون از خواب بیدار میشدن حالا پژمرده بود...البته که دیگه حالا همینطور که هر تیکه از گل برگ ها یک گوشه افتاده بودن...تیکه های شکسته ی گلدون های رنگی هم پخش زمین شده بودن و اون خاطرات همشون به یک مشت تیکه های شکسته تبدیل شده بود...
مرد گوشه ای از خونه توی خودش جمع شده بود و بی حس به همه چیز...آروم فندک توی دستش رو روشن و خاموش میکرد...
صدای زوزه ی باد...صدای نعره ی رعد و برق...صدای غمناک باران و صدای شعله های آتیش که از خاموش و روشن کردن فندک به وجود میومد...اون فضا رو دلگیر تر از قبل کرده بود.
مردی که روز های زیادی رو با خندیدن به صورت عشقش میگذروند... حالا....دیگه حتی نمیخواست برای چند دقیقه آینده چشمانش رو باز نگه داره...
اون خونه...با تمام خاطراتی که حالا نابود شده بود...مکانی جز برای مردگان نبود...
بوی نفت...همه جارو برداشته بود...
از سقف قطره های بارون آروم چکه میکرد....صدایی که با برخودشون به زمین ایجاد میکردن...درست مثل صدای ضربان بود...ضربانی که داشت به سختی میزد.
مرد نگاهش رو از شعله های فندک گرفت و برای آخرین بار...فندکش رو روشن کرد...
دستش رو پایین برد و فندک رو روی چند تیکه کاغذ آغشته به نفت بودن...گذاشت...
حالا اون فضای تاریک با نور قرمزی که از طرف شعله های آتش که مدام بزرگ تر و بزرگ تر میشدن...روشنی بخشید...صدای ضربان و سوختن...تمام اون فضا رو برداشته بود....
مرد چشمان بی حسش رو به شعله های آتشی که داشت کل خونه رو میگرفت داد..
قطره اشکی از گوشه ی چشمش چکید
_ دارم میاد پیشت....عشق من
۳۹.۰k
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.