پارت ۸۷
"یونگی"
ات : اهههه خیلی خوب بود...خیلی وقته همچین چیزی تجربه نکردم
پسرا :.....
ات : عه هان یونجین هیون اینجایین
هیون : نونا...
یونجین : نونااااااا شنلت کوتاهههههه
ات : یونجین🗿
یونجین : ببخشید(ー_ー;)
هان : چند سال گذشته؟سه؟
ات : اوهوم*لبخند*
ات رف هان رو بغل کرد
ات : چقد بزرگ جذاب شدی لعنتییییییی>-<
هان : این وسط من داداش بزرگما برو هیون رو بغل کن
هیون : من دیگه بچه نیستم
ات : اره فداش بشم دیگه ۱۸ سالشه....هنوز کوچیکییییییی
هیون :(゜-゜)
تهیونگ : احم...ات احیانا ما اینجا هویجیم؟
ات : خیر خیارید^-^
هان : ات...جیمین گف که عاشق شدی
ات : راست میگه
کوک : چقد رک و صادقانه(T^T)
یونجین : خب یکی بین جیهوپ و کوک و فرمانده مین رو حذف کن
ات : چرا؟
یونجین : مثلا راهنمایی
ات : خب...بزار فک کنم..جیهوپ
جیهوپ : من میدونستم نیستم...
هیون : چطور؟
جیهوپ : چون ات دختر مد نظر من نیس
ات : اوم...به منم گفته بود
کوک : کصکششششششش
"ات"
کوک جیهوپ رو روی کمرش زد
جیهوپ : خو چیهههه
کوک : تو ۸ سال پیش چشمات دنبالش بود
جیهوپ : خب به این معنی نیس که عاشقشم
کوک : الان ات رو ناراحت میکنی
ات : دوست داشتن و عاشق شدن فرق داره کوک
جیهوپ : اره..من نگفتم از ات متنفرم
کوک : هوم (ー_ー;)
ات : وای...
یونگی : چی شده؟
ات : چطور فراموشش کردم
خواستم از خوابگاه برم بیرون که فرمانده مین دستمو گرف
یونگی : دنبال تاتالی؟
ات : ا..اره..از کجا فهمیدین؟
یونگی : میبرمت پیشش
فرمانده مین ناراحت بود...قلبم شروع کرده تند تپیدن..از استرس اینکه اتفاقی برا تاتال افتاده
منو برد به جایی که اسبا نگه داری میشن ولی چیزی که جلوم دیدم یه بچه اسب بیشتر نبود
فرمانده مین در قفسو باز کرد و نشست پیشش
یونگی : تاتال مرده
با حرفش جا خوردم
ات : چی؟
یونگی : بشین و بهت میگم
کنارش نشستم...تو چشمام اشک جمع شده بود ولی سعی کردم گریه نکنم
یونگی : شاید باورت نشه...ولی خودکشی کرد...این اسب هم..بچشه
ات : چ..چطور یعنی..مگه اسب هم خودکشی میکنه
یونگی : پس فک کردی حیوانات احساسات ندارن
ات : نه...فکر نکردم..ولی چطور
یونگی : ات..تو با تاتال خیلی وقت گذروندی..و بهش ازادی تمام رو دادی..مواظبش بودی و زود درمانش میکردی..ولی بعد اینکه رفتی خیلی گوشه گیر شده بود..جلو در ورودی دراز میکشید یا کنار دیوار بی حرکت می ایستاد.حتی پلکم نمیزد...موقع ماموریت های جین...دنبالش میرفت ولی جلوشو میگرفتیم..امید داشت که زود برگردی حتی عاشق اسبم شد و این کوچولو رو بدنیا اورد..ولی دلم نیومد تو این حالت ببینمش...و هر روز بهش گفتم که تو مردی ولی قبول نمیکرد."بغض"..دیگه لحظات اخرشو کشیده بود..از یه طرف زهر اون اسلایما مسمومش کرده بود..فک کنم خودشم دیگه فهمید دیگه زنده نمیمونه...خودشو به دیوار قصر زد و مرد.
ات : اهههه خیلی خوب بود...خیلی وقته همچین چیزی تجربه نکردم
پسرا :.....
ات : عه هان یونجین هیون اینجایین
هیون : نونا...
یونجین : نونااااااا شنلت کوتاهههههه
ات : یونجین🗿
یونجین : ببخشید(ー_ー;)
هان : چند سال گذشته؟سه؟
ات : اوهوم*لبخند*
ات رف هان رو بغل کرد
ات : چقد بزرگ جذاب شدی لعنتییییییی>-<
هان : این وسط من داداش بزرگما برو هیون رو بغل کن
هیون : من دیگه بچه نیستم
ات : اره فداش بشم دیگه ۱۸ سالشه....هنوز کوچیکییییییی
هیون :(゜-゜)
تهیونگ : احم...ات احیانا ما اینجا هویجیم؟
ات : خیر خیارید^-^
هان : ات...جیمین گف که عاشق شدی
ات : راست میگه
کوک : چقد رک و صادقانه(T^T)
یونجین : خب یکی بین جیهوپ و کوک و فرمانده مین رو حذف کن
ات : چرا؟
یونجین : مثلا راهنمایی
ات : خب...بزار فک کنم..جیهوپ
جیهوپ : من میدونستم نیستم...
هیون : چطور؟
جیهوپ : چون ات دختر مد نظر من نیس
ات : اوم...به منم گفته بود
کوک : کصکششششششش
"ات"
کوک جیهوپ رو روی کمرش زد
جیهوپ : خو چیهههه
کوک : تو ۸ سال پیش چشمات دنبالش بود
جیهوپ : خب به این معنی نیس که عاشقشم
کوک : الان ات رو ناراحت میکنی
ات : دوست داشتن و عاشق شدن فرق داره کوک
جیهوپ : اره..من نگفتم از ات متنفرم
کوک : هوم (ー_ー;)
ات : وای...
یونگی : چی شده؟
ات : چطور فراموشش کردم
خواستم از خوابگاه برم بیرون که فرمانده مین دستمو گرف
یونگی : دنبال تاتالی؟
ات : ا..اره..از کجا فهمیدین؟
یونگی : میبرمت پیشش
فرمانده مین ناراحت بود...قلبم شروع کرده تند تپیدن..از استرس اینکه اتفاقی برا تاتال افتاده
منو برد به جایی که اسبا نگه داری میشن ولی چیزی که جلوم دیدم یه بچه اسب بیشتر نبود
فرمانده مین در قفسو باز کرد و نشست پیشش
یونگی : تاتال مرده
با حرفش جا خوردم
ات : چی؟
یونگی : بشین و بهت میگم
کنارش نشستم...تو چشمام اشک جمع شده بود ولی سعی کردم گریه نکنم
یونگی : شاید باورت نشه...ولی خودکشی کرد...این اسب هم..بچشه
ات : چ..چطور یعنی..مگه اسب هم خودکشی میکنه
یونگی : پس فک کردی حیوانات احساسات ندارن
ات : نه...فکر نکردم..ولی چطور
یونگی : ات..تو با تاتال خیلی وقت گذروندی..و بهش ازادی تمام رو دادی..مواظبش بودی و زود درمانش میکردی..ولی بعد اینکه رفتی خیلی گوشه گیر شده بود..جلو در ورودی دراز میکشید یا کنار دیوار بی حرکت می ایستاد.حتی پلکم نمیزد...موقع ماموریت های جین...دنبالش میرفت ولی جلوشو میگرفتیم..امید داشت که زود برگردی حتی عاشق اسبم شد و این کوچولو رو بدنیا اورد..ولی دلم نیومد تو این حالت ببینمش...و هر روز بهش گفتم که تو مردی ولی قبول نمیکرد."بغض"..دیگه لحظات اخرشو کشیده بود..از یه طرف زهر اون اسلایما مسمومش کرده بود..فک کنم خودشم دیگه فهمید دیگه زنده نمیمونه...خودشو به دیوار قصر زد و مرد.
۱۱۴.۳k
۲۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.