Part[3]
Part[3]
یونگی شوکه شد و جواب داد:ت تو از کجا فهمیدی؟
هوسوک ب یونگی نگاه کرد و جواب داد:چرا فکر میکنی بسته هایی ک توی جیب کتت قایم میکنی رو ندیدم؟
یونگی سرش رو پایین انداخت احساس خجالت زدگی میکرد:حالم خوب نبود...فقط این ارومم کرد.
اینک دوبسته کشیدی خیلی زیاده روی بود،و چیزی ک بیشتر ناراحتم میکنه اینک چرا به من نگفتی؟
یونگی جلو اومد و گفت:تو خودت حالت درست حسابی نیست؛انتظار داری بیام و روی زخمات نمک بپاچم؟
ایگووو،تو چرا انقد گو*هی؟
هوسوک خندید و جواب داد:ب خودت رفتم!
یونگی گوشیشو دراورد و گفت:همینو میبینی،همینو میکنم تو دهنتاااا!
هوسوک نشست و دهنشو باز کرد؛و بعد گفت:بیا!
یونگی لبخند زد،همیشه تو هر شرایطی میخندوندش.
_کتفت بهتره؟
هوسوک سر تکون داد:اره،اما...
_اما چی؟
اون کی بود،از مخالفای باباهامون؟
یونگی ب دو طرف سر تکون داد:منم هیچی نمیدونم.
مدتی سکوت کردن،اما هوسوک سکوت رو شکست و آروم گفت:هیونگ نیم؟
یونگی جلوتر اومد تا صدای هوسوک رو واضح بشنوه،جواب داد:چیزی میخوای؟
هوسوک به دو طرف سر تکون داد و لب زد:میترسم...
یونگی شکه شد،هوسوک هیچ وقت ترس هاش رو بروز نمیداد،اما حالا انقدر از این درد ترسیده بود ک داشت خیلی واضح این رو ب یونگی میگفت.
دست های هوسوک رو گرفت و گفت:من پیشتم.
فردا ب پدرم زنگ میزنم و قضیه رو بهش میگم.
دست های یونگی از استرس یخ زده بود،هوسوک متوجه سرمای دست یونگی شد و لب زد:هیونگ نیم،اروم باش خواهش میکنم،فعلا ک سالمم.
یونگی با عصبانیت گفت:حالا ک اینجوری شده ب دنیای جنایی بابام پا میزارم و دگرگونش میکنم،هر عوضی ک بهت صدمه رسوند رو نابود میکنم.
هوسوک ایستاد و با اطمینان گفت:بیا باهم بترکونیمش!
یونگی پوس خندی زد و گفت:به آتیشش بکشیم.
نظرت چیه؟
_هیچ مخالفتی نمیکنم!
اما اول ما باید...
#مین_یونگی
#جانگ_هوسوک
#فیک_قانون_سیاه_مستر_مین؟
#بی_تی_اس
یونگی شوکه شد و جواب داد:ت تو از کجا فهمیدی؟
هوسوک ب یونگی نگاه کرد و جواب داد:چرا فکر میکنی بسته هایی ک توی جیب کتت قایم میکنی رو ندیدم؟
یونگی سرش رو پایین انداخت احساس خجالت زدگی میکرد:حالم خوب نبود...فقط این ارومم کرد.
اینک دوبسته کشیدی خیلی زیاده روی بود،و چیزی ک بیشتر ناراحتم میکنه اینک چرا به من نگفتی؟
یونگی جلو اومد و گفت:تو خودت حالت درست حسابی نیست؛انتظار داری بیام و روی زخمات نمک بپاچم؟
ایگووو،تو چرا انقد گو*هی؟
هوسوک خندید و جواب داد:ب خودت رفتم!
یونگی گوشیشو دراورد و گفت:همینو میبینی،همینو میکنم تو دهنتاااا!
هوسوک نشست و دهنشو باز کرد؛و بعد گفت:بیا!
یونگی لبخند زد،همیشه تو هر شرایطی میخندوندش.
_کتفت بهتره؟
هوسوک سر تکون داد:اره،اما...
_اما چی؟
اون کی بود،از مخالفای باباهامون؟
یونگی ب دو طرف سر تکون داد:منم هیچی نمیدونم.
مدتی سکوت کردن،اما هوسوک سکوت رو شکست و آروم گفت:هیونگ نیم؟
یونگی جلوتر اومد تا صدای هوسوک رو واضح بشنوه،جواب داد:چیزی میخوای؟
هوسوک به دو طرف سر تکون داد و لب زد:میترسم...
یونگی شکه شد،هوسوک هیچ وقت ترس هاش رو بروز نمیداد،اما حالا انقدر از این درد ترسیده بود ک داشت خیلی واضح این رو ب یونگی میگفت.
دست های هوسوک رو گرفت و گفت:من پیشتم.
فردا ب پدرم زنگ میزنم و قضیه رو بهش میگم.
دست های یونگی از استرس یخ زده بود،هوسوک متوجه سرمای دست یونگی شد و لب زد:هیونگ نیم،اروم باش خواهش میکنم،فعلا ک سالمم.
یونگی با عصبانیت گفت:حالا ک اینجوری شده ب دنیای جنایی بابام پا میزارم و دگرگونش میکنم،هر عوضی ک بهت صدمه رسوند رو نابود میکنم.
هوسوک ایستاد و با اطمینان گفت:بیا باهم بترکونیمش!
یونگی پوس خندی زد و گفت:به آتیشش بکشیم.
نظرت چیه؟
_هیچ مخالفتی نمیکنم!
اما اول ما باید...
#مین_یونگی
#جانگ_هوسوک
#فیک_قانون_سیاه_مستر_مین؟
#بی_تی_اس
۲.۱k
۰۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.