کوک من p33
ویو ات
تنها تو خونه بودم پس رفتم و تلویزیون رو روشن کردم و شروع کردم به فیلم دیدن
۲ ساعت بعد......
ات: ساعت چنده
یه نگاهی به ساعت انداختم
ات: شش و نیمههههههه ،
حوصلم داشت سر میرفت پس تصمیم گرفتم یکم برم پیاده روی
رفتم آماده شدم ، یه آرایش کردم و یه لباس خوشگل هم پوشیدم(اسلاید دوم)
و رفتم بیرون، چند دقیقه در حال قدم زدن بودم که یهو گوشیم زنگ خورد ، در آوردم دیدم میاعه
ات: الو
میا:ات
ات: بله
میا: الان وقت قرصاته حواست باشه الان بخور
ات: باشه
میا: خداحافظ
ات: خداحافظ
چطوری میا انقدر حواسش به کنه مثل فرشته ی نجات میمونه
رفتم و یه سمت خونه حرکت کردم
رسیدم ، رفتم و تا خواستم کلید رو از کیفم در بیارم یهو یه پارچه دم دهنم گرفتن و دیگه هیچی نفهمیدم
سیاهی مطلق
بیدار شدم دیدم بسته شدم به صندلی و یه پارچه ی سیاه روی چشمام ، که یهو اون پارچه رو کشیدن و من تونستم بیرونم رو ببینم، دیدم یه مرد جلوم وایساده و یهو مرده گفت
مرد: سلام خانم ات
ات: تو اسمم رو از کجا میدونی
مرد: مگه میشه اسم دوست دختر دشمنم رو ندونم
ات: یعنی چی نمیفهمم
مرد : خیلی هم خوب میفهمی
ات: منظورتون که کوک نیست؟(با ترس)
مرد: بله اتفاقا منظورم آقای جئونه
ات: آخه چیکارتون کرده؟
مرد : این بحث بین خودمونه
ات: عوضی منو ول کن
مرد: نگهباناااااا(بلند)
نگهبان: بله قربان
مرد: این زنیکه رو تا میتونین با شلاق بزنین که خون بالا بیاره
نگهبان: چشم قربان
ات: نه لطفا نه
نگهبان شروع کرد به شلاق زدن به ات
تا رسید به ۸۰ ضربه
که یهو ات بیهوش شد و خیلی خون ازش رفته بود و امیدی به زنده بودن بچه نبود
و اون مرد یه عکس از ات گرفت و برای کوک فرستاد
کوک ویو
.................
ادامه دارد 🖤
تنها تو خونه بودم پس رفتم و تلویزیون رو روشن کردم و شروع کردم به فیلم دیدن
۲ ساعت بعد......
ات: ساعت چنده
یه نگاهی به ساعت انداختم
ات: شش و نیمههههههه ،
حوصلم داشت سر میرفت پس تصمیم گرفتم یکم برم پیاده روی
رفتم آماده شدم ، یه آرایش کردم و یه لباس خوشگل هم پوشیدم(اسلاید دوم)
و رفتم بیرون، چند دقیقه در حال قدم زدن بودم که یهو گوشیم زنگ خورد ، در آوردم دیدم میاعه
ات: الو
میا:ات
ات: بله
میا: الان وقت قرصاته حواست باشه الان بخور
ات: باشه
میا: خداحافظ
ات: خداحافظ
چطوری میا انقدر حواسش به کنه مثل فرشته ی نجات میمونه
رفتم و یه سمت خونه حرکت کردم
رسیدم ، رفتم و تا خواستم کلید رو از کیفم در بیارم یهو یه پارچه دم دهنم گرفتن و دیگه هیچی نفهمیدم
سیاهی مطلق
بیدار شدم دیدم بسته شدم به صندلی و یه پارچه ی سیاه روی چشمام ، که یهو اون پارچه رو کشیدن و من تونستم بیرونم رو ببینم، دیدم یه مرد جلوم وایساده و یهو مرده گفت
مرد: سلام خانم ات
ات: تو اسمم رو از کجا میدونی
مرد: مگه میشه اسم دوست دختر دشمنم رو ندونم
ات: یعنی چی نمیفهمم
مرد : خیلی هم خوب میفهمی
ات: منظورتون که کوک نیست؟(با ترس)
مرد: بله اتفاقا منظورم آقای جئونه
ات: آخه چیکارتون کرده؟
مرد : این بحث بین خودمونه
ات: عوضی منو ول کن
مرد: نگهباناااااا(بلند)
نگهبان: بله قربان
مرد: این زنیکه رو تا میتونین با شلاق بزنین که خون بالا بیاره
نگهبان: چشم قربان
ات: نه لطفا نه
نگهبان شروع کرد به شلاق زدن به ات
تا رسید به ۸۰ ضربه
که یهو ات بیهوش شد و خیلی خون ازش رفته بود و امیدی به زنده بودن بچه نبود
و اون مرد یه عکس از ات گرفت و برای کوک فرستاد
کوک ویو
.................
ادامه دارد 🖤
۸.۹k
۰۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.