عشق دردسر ساز``
₱₳Ɽ₮:21
نشوندمش رو تخت... فک میکردم داد میزنه سرم و چیزی بهم میگه و کلی فحش بارم میکنه...دیدم خیلی تو فکره...
ا/ت: تهیونگ... چیزی شده؟
تهیونگ:...
هیچ. جوابی نداد... تا اینکه تهیونگ عطسه کرد بیشتر نگرانش شدم...
ا/ت: تهیونگ.. تو سرما خوردی..؟
تهیونگ: مگه... برای کسیم مهمه؟
ا/ت: چرت نگو.. لباساتو دربیار.. خیسن...
تهیونگ: خوبه نمیخواد...
ا/ت: چرا لج میکنی؟ میگم در بیار...
تهیونگ: گفتم نمیخواد...(یکم بلند تر)
ا/ت: اما..
تهیونگ: گفتم برو... فقط گمشو، گمشو.. گورتو گم کن...(داد)
قلبم با حرفاش تیکه تیکه که چه عرض کنم.. ریز ریز شد.. دختر.. تو عاشق همچین ادمی شدی؟... خاک تو سرت واقعا..بغضم گرفت... رفتم تو اتاقم.. گریه کردم... چرا یه روز این چشمای من اَمون نداره چرا همش باید چشمام خیس باشه از گریه؟من فقط خواستم کمکش کنم... اگه حالش بدتر بشه چی؟(و همچنان گریه)
ساعت۱بود...بشدت نگران تهیونگ شدم... باز غرورمو شکستمو رفتم پیشش...
ویو تهیونگ..
اصن حال نداشتم... فقط دراز کشیده بودمو نمیتونستم تکون بخورم... گلوم درد میکرد... یکی درو زد...
تهیونگ: ب.. بله؟
ا/ت: منم
بازم ا/ت اومده از جونم چی میخواد؟
تهیونگ:(سرفه) چیکارم داری؟
ا/ت: بزار بیام تو لطفا...
تهیونگ: نمیخوام.. کمک نمیخوام...
ا/ت: باشه نمیزاری... خودم میام تو...
و اومد تو...
ویو ا/ت
دیگه نشستمو هی اصرارش نکردم... به خاطر همین خودم رفتم تو، بیحال تو تختش بود... نگران شدم سمتش رفتمو رو تخت نشستم..
ا/ت: اینجوری میگی کمک نمیخوای؟
تهیونگ: نمیخوام... خوبم..!
ا/ت: بزار ببینم....
ودستمو گذاشتم رو پیشونیش..داشت میمرد تو تب... دستاشم گرفتم دیدم واقعا تب شدید داره... ـ
ا/ت: تبت خیلی شدیده
تهیونگ:(سرفه)
تصمیم گرفتم براش سوپ درست کنمو دستمال خیس براش بیارم...
ا/ت: خب تا من بیام کمی استراحت کن...
رفتم پایین وارد اشپزخونه شدم...
بعد چند مین
سوپ حاضر شد... گذاشتمش تو سینی به همراه دستمال خیس... و رفتم بالا... وارد اتاق شدم... سینی رو گذاشتم رو میز
ا/ت: خب بیا کمکت کنم بتونی بشینی
و کمکش. کردم... تکیه داد به تاج تخت
ا/ت: خب... این سوپ کمک میکنه تا خوب شی..
کامنت:۱۴٠
نشوندمش رو تخت... فک میکردم داد میزنه سرم و چیزی بهم میگه و کلی فحش بارم میکنه...دیدم خیلی تو فکره...
ا/ت: تهیونگ... چیزی شده؟
تهیونگ:...
هیچ. جوابی نداد... تا اینکه تهیونگ عطسه کرد بیشتر نگرانش شدم...
ا/ت: تهیونگ.. تو سرما خوردی..؟
تهیونگ: مگه... برای کسیم مهمه؟
ا/ت: چرت نگو.. لباساتو دربیار.. خیسن...
تهیونگ: خوبه نمیخواد...
ا/ت: چرا لج میکنی؟ میگم در بیار...
تهیونگ: گفتم نمیخواد...(یکم بلند تر)
ا/ت: اما..
تهیونگ: گفتم برو... فقط گمشو، گمشو.. گورتو گم کن...(داد)
قلبم با حرفاش تیکه تیکه که چه عرض کنم.. ریز ریز شد.. دختر.. تو عاشق همچین ادمی شدی؟... خاک تو سرت واقعا..بغضم گرفت... رفتم تو اتاقم.. گریه کردم... چرا یه روز این چشمای من اَمون نداره چرا همش باید چشمام خیس باشه از گریه؟من فقط خواستم کمکش کنم... اگه حالش بدتر بشه چی؟(و همچنان گریه)
ساعت۱بود...بشدت نگران تهیونگ شدم... باز غرورمو شکستمو رفتم پیشش...
ویو تهیونگ..
اصن حال نداشتم... فقط دراز کشیده بودمو نمیتونستم تکون بخورم... گلوم درد میکرد... یکی درو زد...
تهیونگ: ب.. بله؟
ا/ت: منم
بازم ا/ت اومده از جونم چی میخواد؟
تهیونگ:(سرفه) چیکارم داری؟
ا/ت: بزار بیام تو لطفا...
تهیونگ: نمیخوام.. کمک نمیخوام...
ا/ت: باشه نمیزاری... خودم میام تو...
و اومد تو...
ویو ا/ت
دیگه نشستمو هی اصرارش نکردم... به خاطر همین خودم رفتم تو، بیحال تو تختش بود... نگران شدم سمتش رفتمو رو تخت نشستم..
ا/ت: اینجوری میگی کمک نمیخوای؟
تهیونگ: نمیخوام... خوبم..!
ا/ت: بزار ببینم....
ودستمو گذاشتم رو پیشونیش..داشت میمرد تو تب... دستاشم گرفتم دیدم واقعا تب شدید داره... ـ
ا/ت: تبت خیلی شدیده
تهیونگ:(سرفه)
تصمیم گرفتم براش سوپ درست کنمو دستمال خیس براش بیارم...
ا/ت: خب تا من بیام کمی استراحت کن...
رفتم پایین وارد اشپزخونه شدم...
بعد چند مین
سوپ حاضر شد... گذاشتمش تو سینی به همراه دستمال خیس... و رفتم بالا... وارد اتاق شدم... سینی رو گذاشتم رو میز
ا/ت: خب بیا کمکت کنم بتونی بشینی
و کمکش. کردم... تکیه داد به تاج تخت
ا/ت: خب... این سوپ کمک میکنه تا خوب شی..
کامنت:۱۴٠
۲۳.۹k
۲۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.