تقدیر سیاه و سفید p63
لبخندی زدم
با ذوق گفتم: باشه.. مرسی
تا عصر ثانیه شماری کردم ،دلم گشت و گذار میخواست
البته اگه این دفه زهر مارم نشه و اتفاقی نیوفته
شلوار لی آبی و یه آستين سه ربع که طیف رنگ قرمز به مشکی بود از تو ساک برداشتم و پوشیدم
موهام رو باز گذاشتم
خدمتکار در زد و داخل شد :خانم جناب کیم گفتن تشریف بیارید پایین
رفتم پایین ...توی ماشینی که جلو در بود سوار شدم
تهیونگ به راننده گفت: برو یکی از بهترین مرکز خریدای شهر
راننده: چشم قربان
با تعجب پرسیدم: خرید برای چی؟
تهیونگ: لباس رسمی نیاوردیم ..باید با لباسای مناسب بریم پیش پدرم
آهانی در کردم و نگاهمو به بیرون دادم
آدما توی شهر راه میرفتن هر کدوم یه زندگی ای داشتن و هر کدوم هزاران مشکل
همشون حداقل یبار شکست خوردن ،زمین خوردن
ولی فقط بعضیاشون تونستن دوباره بایستن
نمیخوام جزو دسته ای باشم که دیگه نتونستن بلند شن ...میخوام زندگی کنم ،چه با تهیونگ چه بدون تهیونگ
با صداش به خودم اومدم: پیاده شو رسیدیم
از ماشین پیاده شدیم یه پاساژ بزرگ رو به رومون بود
دستمو گرفت و داخل شدیم
مغازه ها پر از لباسای شیک مردونه و زنونه بودن
داخل یکیش شدیم به لباس ها نگاه میکردم
بعضي های باز بودن بعضی ها جلف و براق ،همه جور مدلی داشت و خصوصیت مشترک همشون گرون بودنشون بود
به یکی از لباس ها نگاه میکردم مدلش قشنگ بود سرخابی بود و سر شونه ها کاملا بیرون بود، یقش هم باز بود
میشد تصور کردن که بخش زیادی از سینه ها مشخص میشن استیناش جالب بود تا مچ توری بود و دستا از شونه به پایین معلوم بود چون تورش نازک بود
تا بالای زانو میومد پشتش زیپ میخورد
تهیونگ : خوشت اومده ازش؟
گفتم: اوهوم مدلش قشنگه ..ولی اگه بخوامم نمیتونم بپوشمش
تهیونگ: چرا
قسمتی که لباسم رو زدم کنار که پایین گردنم رو بهش نشون بدم ...با دیدن سوختگی و زخم دیگه حرفی نزد
به یه لباس دیگه اشاره کردم: فکر کنم اون یکی بهتر باشه
لباس مشکی بلندی که تا نصف ساق پا میومد
تا آرنج استین داشت و یقه هفتی بود ...مدل ساده ای بود و مناسب امشب هم بود
تهیونگ: خوبه بد نیس
با ذوق گفتم: باشه.. مرسی
تا عصر ثانیه شماری کردم ،دلم گشت و گذار میخواست
البته اگه این دفه زهر مارم نشه و اتفاقی نیوفته
شلوار لی آبی و یه آستين سه ربع که طیف رنگ قرمز به مشکی بود از تو ساک برداشتم و پوشیدم
موهام رو باز گذاشتم
خدمتکار در زد و داخل شد :خانم جناب کیم گفتن تشریف بیارید پایین
رفتم پایین ...توی ماشینی که جلو در بود سوار شدم
تهیونگ به راننده گفت: برو یکی از بهترین مرکز خریدای شهر
راننده: چشم قربان
با تعجب پرسیدم: خرید برای چی؟
تهیونگ: لباس رسمی نیاوردیم ..باید با لباسای مناسب بریم پیش پدرم
آهانی در کردم و نگاهمو به بیرون دادم
آدما توی شهر راه میرفتن هر کدوم یه زندگی ای داشتن و هر کدوم هزاران مشکل
همشون حداقل یبار شکست خوردن ،زمین خوردن
ولی فقط بعضیاشون تونستن دوباره بایستن
نمیخوام جزو دسته ای باشم که دیگه نتونستن بلند شن ...میخوام زندگی کنم ،چه با تهیونگ چه بدون تهیونگ
با صداش به خودم اومدم: پیاده شو رسیدیم
از ماشین پیاده شدیم یه پاساژ بزرگ رو به رومون بود
دستمو گرفت و داخل شدیم
مغازه ها پر از لباسای شیک مردونه و زنونه بودن
داخل یکیش شدیم به لباس ها نگاه میکردم
بعضي های باز بودن بعضی ها جلف و براق ،همه جور مدلی داشت و خصوصیت مشترک همشون گرون بودنشون بود
به یکی از لباس ها نگاه میکردم مدلش قشنگ بود سرخابی بود و سر شونه ها کاملا بیرون بود، یقش هم باز بود
میشد تصور کردن که بخش زیادی از سینه ها مشخص میشن استیناش جالب بود تا مچ توری بود و دستا از شونه به پایین معلوم بود چون تورش نازک بود
تا بالای زانو میومد پشتش زیپ میخورد
تهیونگ : خوشت اومده ازش؟
گفتم: اوهوم مدلش قشنگه ..ولی اگه بخوامم نمیتونم بپوشمش
تهیونگ: چرا
قسمتی که لباسم رو زدم کنار که پایین گردنم رو بهش نشون بدم ...با دیدن سوختگی و زخم دیگه حرفی نزد
به یه لباس دیگه اشاره کردم: فکر کنم اون یکی بهتر باشه
لباس مشکی بلندی که تا نصف ساق پا میومد
تا آرنج استین داشت و یقه هفتی بود ...مدل ساده ای بود و مناسب امشب هم بود
تهیونگ: خوبه بد نیس
۲۲.۶k
۲۶ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.