"جرم و عشق 'Crime and Love' Part:2 شرط آپ پارت بعدی:+10لایک
هه را:
گاهی توی زندگی یک چیزایی هست که واقعا نمیدونی چرا فقط سر تو میاد!
مثل اتفاقی که برای من افتاد. پدر و مادرم رو توی یک سفر هواپیمایی از دست دادم.
من کوچولو بودم و پدر و مادرم رفته بودن مسافرت کاری، اما هواپیما سقوط کرد و هیچ بازماندهای به جا نذاشت!
پدربزرگ و مادربزرگم منو بزرگ کردن، خیلی خوب از من نگهداری کردن و وقتی از این دنیا رفتن برام خونه و مقداری پول به جا گذاشتن...
من هر کاری کردم تا موفق بشم!
و شدم و تونستم درسم رو پاس کنم، از دانشگاه مدرک بگیرم و ...
اما وقتی دنبال کار میرفتم برای استخدام منشی، منو رد میکردن و یا میگفتن که نیازی ندارن!
مجبور شدم برم تو یک رستوران ایتالیایی توی سئول کار کنم تا بتونم خرج خودم رو در بیارم.
دختر زیبایی بودم و همه بهم میگفتن برم مدل بشم. اما من از محیط کاریش خوشم نمیاومد.
بگذریم...
من تو زندگیم بدشانسی زیاد داشتم!
ولی این بدشانسی یکی از بزرگترین بدشانسی های زندگیمه!
یک شب معمولی بود.
مثل همیشه آخرین نفر بودم که از رستوران میرفت بیرون.
وقتی از بسته شدن در مطمئن شدم و کرکره ها رو کشیدم راهم رو به سمت خونه کج کردم.
اونشب نمیدونم چرا تصمیم گرفتم از یک خیابون دیگه برم و میانبر بزنم!
داشتم راه خودمو میرفتم و توی پالتوم خودم رو از سرما جمع کرده بودم و برف آروم آروم میبارید که از جلوی یک کوچه رد شدم.
صدایی شنیدم:"قربان، از من بگذرید! غلط کردم! من به شما خیانت نکردم..."
سرم رو سمت صدا برگردوندم و بعد مردی قد بلند رو با یک پالتوی مشکی دیدم که یک اسلحه جلوی صورت یک مرد گرفته بود.
ایستادم و بعد ثانیهای بعد "بنگ!" و مرد روی زمین افتاد!
مردی که اسلحه داشت متوجه حضور من شد و صورتش رو به طرفم برگردوند و بهم نگاه کرد.
ترس توی وجودم به جریان در اومد.
با تمام سرعتم شروع به دویدن کردم و تا خونه دویدم.
اونقدر دویدم که زانوهام درد گرفت. سریع در خونه رو باز کردم و رفتم تو!
خاک تو سرم...
پایان این پارت:)
گاهی توی زندگی یک چیزایی هست که واقعا نمیدونی چرا فقط سر تو میاد!
مثل اتفاقی که برای من افتاد. پدر و مادرم رو توی یک سفر هواپیمایی از دست دادم.
من کوچولو بودم و پدر و مادرم رفته بودن مسافرت کاری، اما هواپیما سقوط کرد و هیچ بازماندهای به جا نذاشت!
پدربزرگ و مادربزرگم منو بزرگ کردن، خیلی خوب از من نگهداری کردن و وقتی از این دنیا رفتن برام خونه و مقداری پول به جا گذاشتن...
من هر کاری کردم تا موفق بشم!
و شدم و تونستم درسم رو پاس کنم، از دانشگاه مدرک بگیرم و ...
اما وقتی دنبال کار میرفتم برای استخدام منشی، منو رد میکردن و یا میگفتن که نیازی ندارن!
مجبور شدم برم تو یک رستوران ایتالیایی توی سئول کار کنم تا بتونم خرج خودم رو در بیارم.
دختر زیبایی بودم و همه بهم میگفتن برم مدل بشم. اما من از محیط کاریش خوشم نمیاومد.
بگذریم...
من تو زندگیم بدشانسی زیاد داشتم!
ولی این بدشانسی یکی از بزرگترین بدشانسی های زندگیمه!
یک شب معمولی بود.
مثل همیشه آخرین نفر بودم که از رستوران میرفت بیرون.
وقتی از بسته شدن در مطمئن شدم و کرکره ها رو کشیدم راهم رو به سمت خونه کج کردم.
اونشب نمیدونم چرا تصمیم گرفتم از یک خیابون دیگه برم و میانبر بزنم!
داشتم راه خودمو میرفتم و توی پالتوم خودم رو از سرما جمع کرده بودم و برف آروم آروم میبارید که از جلوی یک کوچه رد شدم.
صدایی شنیدم:"قربان، از من بگذرید! غلط کردم! من به شما خیانت نکردم..."
سرم رو سمت صدا برگردوندم و بعد مردی قد بلند رو با یک پالتوی مشکی دیدم که یک اسلحه جلوی صورت یک مرد گرفته بود.
ایستادم و بعد ثانیهای بعد "بنگ!" و مرد روی زمین افتاد!
مردی که اسلحه داشت متوجه حضور من شد و صورتش رو به طرفم برگردوند و بهم نگاه کرد.
ترس توی وجودم به جریان در اومد.
با تمام سرعتم شروع به دویدن کردم و تا خونه دویدم.
اونقدر دویدم که زانوهام درد گرفت. سریع در خونه رو باز کردم و رفتم تو!
خاک تو سرم...
پایان این پارت:)
۱۰.۴k
۲۷ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.