پارت ۴
تهیونگ: عام سویا من گی ام و خب خودت میدونی که
تو بعد از اون جمله دیگه حرف دیگه ای رو نشنیدی
از اونجا برگشتی شک و با چشم خیس راهرو رو برخلاف مسیر طی کردی
شونه هات اویزون گردنت شده بودن
تو خودت یکی از حامیان ال جی بی تی بودی
اما برا تو سخت بود وقتی میبینی عشقت گی و حتی یک درصد هم شانسی برا عشق نسبت به ی دختر رو نداره
از اون روز به بعد تو سعی کردی به تهیونگ به عنوان ی دوست نگاه کنی
اما نمیشد
════════════════
زمان حال
ا/ت: ذهن ا/ت) نه نمیخوام نگهش دارم خب ی یادگاریه دیگه ازش عیبی نداره که بخوام داشته باشمش
تهیونگ:ا/ت با توعم اگه موافقت کنی میتونیم انجامش بدیم
ا/ت:نه
تهیونگ:هن؟
ا/ت گفتم نگه میدارم
تهیونگ : بچت که بزرگ شد اگه ازت بپرسه بابام کیه
چی میگی؟ میخوای بگی ا هرز.......
ا/ت: تهیونگ لطفا از خونه من برو میرون اهانت های بزرگی داری بهم میزنی
تهیونگ ا/ت من منظور....
ا/ت لطفا بیرون
یک هفته ای از این ماجرا گذشت
دیگه به شرکت نمیرفتی و مثل افسرده ها تو کنج خونه بودی
تلفنت زنگ خورد
اجوما بود.....جانم پارک لی
یکی از مستخدم های شرکت بود که تو باهاش رابطه خوبی داشتی و برات مثل مادرت بود
صداتو صاف کردی ... ب صدات انرژی دادی تا سرحال ب نظر برسی
تماست با اجوما تموم شد همه ماجرا رو براش گفتی قرار شد بین شما یه راز بمونه
یک هفته دیگه گذشت شونزدهمین روزی بود که دیگه با تهیونگ حرف نزدی
اما ب صورت ناگهانی زنگ خونه ب صدا در امد به سمت در رفتی و باز کردی...
کامنت و لایک فراموش نشه
تو بعد از اون جمله دیگه حرف دیگه ای رو نشنیدی
از اونجا برگشتی شک و با چشم خیس راهرو رو برخلاف مسیر طی کردی
شونه هات اویزون گردنت شده بودن
تو خودت یکی از حامیان ال جی بی تی بودی
اما برا تو سخت بود وقتی میبینی عشقت گی و حتی یک درصد هم شانسی برا عشق نسبت به ی دختر رو نداره
از اون روز به بعد تو سعی کردی به تهیونگ به عنوان ی دوست نگاه کنی
اما نمیشد
════════════════
زمان حال
ا/ت: ذهن ا/ت) نه نمیخوام نگهش دارم خب ی یادگاریه دیگه ازش عیبی نداره که بخوام داشته باشمش
تهیونگ:ا/ت با توعم اگه موافقت کنی میتونیم انجامش بدیم
ا/ت:نه
تهیونگ:هن؟
ا/ت گفتم نگه میدارم
تهیونگ : بچت که بزرگ شد اگه ازت بپرسه بابام کیه
چی میگی؟ میخوای بگی ا هرز.......
ا/ت: تهیونگ لطفا از خونه من برو میرون اهانت های بزرگی داری بهم میزنی
تهیونگ ا/ت من منظور....
ا/ت لطفا بیرون
یک هفته ای از این ماجرا گذشت
دیگه به شرکت نمیرفتی و مثل افسرده ها تو کنج خونه بودی
تلفنت زنگ خورد
اجوما بود.....جانم پارک لی
یکی از مستخدم های شرکت بود که تو باهاش رابطه خوبی داشتی و برات مثل مادرت بود
صداتو صاف کردی ... ب صدات انرژی دادی تا سرحال ب نظر برسی
تماست با اجوما تموم شد همه ماجرا رو براش گفتی قرار شد بین شما یه راز بمونه
یک هفته دیگه گذشت شونزدهمین روزی بود که دیگه با تهیونگ حرف نزدی
اما ب صورت ناگهانی زنگ خونه ب صدا در امد به سمت در رفتی و باز کردی...
کامنت و لایک فراموش نشه
۱۳.۵k
۱۵ شهریور ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.