پارت پنجم دختری به نام مهرانا..🍻🍺🍻
پارت پنجم
دختری به نام مهرانا...👟
#سخننویسنده:
{بعضی از قسمت های داستان توسط خود مهرانا تعریف میشه😉}
مهرانا:ترسیده بودم..چون تا به حال من با کسی دوست نشده بودم و مشکل دیگه هم داشتم؛من میخواستم آزاد باشم. و میترسیدم که همه از چشم های آبی من بدشون بیاد چون حس میکنم چشم هام خیلی عجیب هستن.😣😣
.
در به صدا در اومد و چهارتا پسر شبیه هم داخل اتاق شدن و روی مبل نشستن.
برای مدتی به مهرانا خیره شده بودن و مهرانا خیلی خجالت کشیده بود.
ماریا:خب مهرانا جونم؛اینا پسرای من هستن.یکم تشخیص اون ها سخته ولی بهت اسماشون رو میگم.🤗
از سمت راست پسر اولی》جک《دومی》جاسک《سومی》پیتر《و چهارمی یعنی آخری》هری《😊😊
..
مهرانا از روی پای ملکه پایین اومد و گفت:
_از آشناییتون خوشبختم😅
(تو دلش داشت میگفت:اصلا هم خوشبخت نیستم..حیف که نمیتونم در برم وگرنه یک لحظه اینجا نمیموندم!!😑😑😒)
هر چهارتایی شون گفتن:
-ما هم از آشناییت خوشبختیم مهرانا کوچولو..😁😁😁😁
مهرانا:😐
ماریا تا اومد حرفی بزنه؛پسر هاش دست مهرانا رو گرفتن و از اتاق زدن بیرون..🏃🏻♂️🏃🏻♂️🏃🏼♀️🏃🏻♂️🏃🏻♂️
مهرانا:مونده بودم دارن چیکار میکنن؟
بعد از کلی دویدن منو بردن داخل اتاقشون...
یک اتاق خیلی بزرگ با یک تخت بزرگ که پنج نفری بود...
پیتر روبه مهرانا کرد و گفت:
بیاین باهم دیگه بازی کامپیوتری کنیم.🕹
مهرانا:باشه.
همگی باهم نشستن تا نصفه شب بازی کامپیوتری میکردن.
مهرانا:دیگه خسته شدم؛لطفا بزارین برم بخوابم..😣😣
هری از پشت مهرانا رو کشید تو بغلش و گفت:
-بیا تو بغل من بخواب.باهمدیگه زوج خوبی میشیم...😉😈
مهرانا:😐
یکهو جاسک دست مهرانا رو کشید و گفت:
این دختر مال خودمه برین عقب...😏
یکهو پیتر و هری و جک پریدن که باهمدیگه مبارزه کنن تا ببینن مهرانا تو بغل کی بخوابه؟
مهرانا:خیلی خوابم میاد و این احمق ها در رو هم قفل کردن بهتره من برم روی تخت بخوابم..😪😪
خلاصه مهرانا سه سال پیش این احمق ها بود تا یک روی پادشاه دان صداش زد....
مهرانا در زد و وارد اتاق شد.دید ملکه ماریا خیلی غمگینه و اصلا چیزی نمیگه!
مهرانا:
چیزی شده؟یا من کاری کردم که ناراحت بشین؟
دان:خب..راستش..😐
یکهو ملکه ماریا پرید و با چشم های اشکی مهرانا رو بغل زد..
مهرانا:چی شده ملکهی من؟
ماریا:😭😭😭😭
هر کجا که میری؛بدون من همیشه مثل یک مادر دوستت دارم...
و بعد از اتاق خارج شد.
این داستان ادامه دارد....
🍃🍂🍃
لطفا پس از اتمام داستان نظراتتون رو در دایرکت بنویسید🙏👟
دختری به نام مهرانا...👟
#سخننویسنده:
{بعضی از قسمت های داستان توسط خود مهرانا تعریف میشه😉}
مهرانا:ترسیده بودم..چون تا به حال من با کسی دوست نشده بودم و مشکل دیگه هم داشتم؛من میخواستم آزاد باشم. و میترسیدم که همه از چشم های آبی من بدشون بیاد چون حس میکنم چشم هام خیلی عجیب هستن.😣😣
.
در به صدا در اومد و چهارتا پسر شبیه هم داخل اتاق شدن و روی مبل نشستن.
برای مدتی به مهرانا خیره شده بودن و مهرانا خیلی خجالت کشیده بود.
ماریا:خب مهرانا جونم؛اینا پسرای من هستن.یکم تشخیص اون ها سخته ولی بهت اسماشون رو میگم.🤗
از سمت راست پسر اولی》جک《دومی》جاسک《سومی》پیتر《و چهارمی یعنی آخری》هری《😊😊
..
مهرانا از روی پای ملکه پایین اومد و گفت:
_از آشناییتون خوشبختم😅
(تو دلش داشت میگفت:اصلا هم خوشبخت نیستم..حیف که نمیتونم در برم وگرنه یک لحظه اینجا نمیموندم!!😑😑😒)
هر چهارتایی شون گفتن:
-ما هم از آشناییت خوشبختیم مهرانا کوچولو..😁😁😁😁
مهرانا:😐
ماریا تا اومد حرفی بزنه؛پسر هاش دست مهرانا رو گرفتن و از اتاق زدن بیرون..🏃🏻♂️🏃🏻♂️🏃🏼♀️🏃🏻♂️🏃🏻♂️
مهرانا:مونده بودم دارن چیکار میکنن؟
بعد از کلی دویدن منو بردن داخل اتاقشون...
یک اتاق خیلی بزرگ با یک تخت بزرگ که پنج نفری بود...
پیتر روبه مهرانا کرد و گفت:
بیاین باهم دیگه بازی کامپیوتری کنیم.🕹
مهرانا:باشه.
همگی باهم نشستن تا نصفه شب بازی کامپیوتری میکردن.
مهرانا:دیگه خسته شدم؛لطفا بزارین برم بخوابم..😣😣
هری از پشت مهرانا رو کشید تو بغلش و گفت:
-بیا تو بغل من بخواب.باهمدیگه زوج خوبی میشیم...😉😈
مهرانا:😐
یکهو جاسک دست مهرانا رو کشید و گفت:
این دختر مال خودمه برین عقب...😏
یکهو پیتر و هری و جک پریدن که باهمدیگه مبارزه کنن تا ببینن مهرانا تو بغل کی بخوابه؟
مهرانا:خیلی خوابم میاد و این احمق ها در رو هم قفل کردن بهتره من برم روی تخت بخوابم..😪😪
خلاصه مهرانا سه سال پیش این احمق ها بود تا یک روی پادشاه دان صداش زد....
مهرانا در زد و وارد اتاق شد.دید ملکه ماریا خیلی غمگینه و اصلا چیزی نمیگه!
مهرانا:
چیزی شده؟یا من کاری کردم که ناراحت بشین؟
دان:خب..راستش..😐
یکهو ملکه ماریا پرید و با چشم های اشکی مهرانا رو بغل زد..
مهرانا:چی شده ملکهی من؟
ماریا:😭😭😭😭
هر کجا که میری؛بدون من همیشه مثل یک مادر دوستت دارم...
و بعد از اتاق خارج شد.
این داستان ادامه دارد....
🍃🍂🍃
لطفا پس از اتمام داستان نظراتتون رو در دایرکت بنویسید🙏👟
۱.۸k
۲۲ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.