کاش می شد...
کاش می شد...
کاش می شد در نیازم عشق را دعوت کنم ...
کاش می شد بهتر از آن با خدا صحبت کنم....
کاش می شد یک شب از شبهای عمرم با خدا
بی خیال از آب و نان در گوشه ای خلوت کنم....
کو مرادی، مرشدی یا خضرِ دانایی که من
همچو موسی مدتی در محضرش خدمت کنم...
تشنه ام من تشنه ی آبی که اسکندر نخورد
می رسم روزی به آن اما اگر همت کنم...
ترسم آخر مثل دل هایی که دورند از خدا
من به این دل مردگی های خودم عادت کنم...
باید امشب شوق رفتن در سرم پیدا شود
کوله بارم کو؟ که از "من " تا " خدا " هجرت کنم...
کاش می شد در نیازم عشق را دعوت کنم ...
کاش می شد بهتر از آن با خدا صحبت کنم....
کاش می شد یک شب از شبهای عمرم با خدا
بی خیال از آب و نان در گوشه ای خلوت کنم....
کو مرادی، مرشدی یا خضرِ دانایی که من
همچو موسی مدتی در محضرش خدمت کنم...
تشنه ام من تشنه ی آبی که اسکندر نخورد
می رسم روزی به آن اما اگر همت کنم...
ترسم آخر مثل دل هایی که دورند از خدا
من به این دل مردگی های خودم عادت کنم...
باید امشب شوق رفتن در سرم پیدا شود
کوله بارم کو؟ که از "من " تا " خدا " هجرت کنم...
۴۴۷
۰۶ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.