پدر من¹
نام:کیم هایجین
سن:۱۵
شغل:هیچ
خوانواده:پدر.نامادری
نام:کیم تهیونگ
سن:۲۸
شغل:مافیا
خوانواده:خواهر.فرزند.همسر
نام:پارک لینا
سن:۲۲
شغل:آرایشگر
خوانواده:همسر.خواهر
______________________________
از زبون هایجین:
صبح زود با صدای لینا از خواب بیدار شدم رفتم پایین و دیدم داره سر گربم هورلی داد میزنه.
هایجین:باز چته دوباره شروع کردی سر هورلی داد بزنی چیکارش داری!
ولی لینا اصلا جوابمو نداد مشکوک بود ولی دلیل جواب ندادنش به من رو فهمیدم بابام با ی لباس سفید خونگی اومد تو دستش قهوه بود نشست و نفس عمیقی از کلافگی کشید ولی اون الان باید الان سرکار باشه ولی فهمیدم امروز تعطیلی هست.
با قیافه ای که اصلا بهم حس تنهایی و ضایع شدن و حس خیلی بدی رو میده نگاهم کرد.
ته:چیشده هایجین میبینم داد میزنی نکنه دیشب قبل خوابت فیلم هایی دیدی که رو مغزت اثر گذاشته؟
من واقعا خیلی حس بدی داشتم تصمیم گرفتم صبحونه نخورم و برم تو اتاقم وقتی خواستم برم بابام دستم رو گرفت و کشوند روی میز و من نشستم.
ته:هایجین امروز عصاب ندارم توهم لطفا کوتاه بیا عزیزم
من هیچی نگفتم و درحال خوردن صبحونه بودیم که یهو لینا حرفی زد که روزم برام خیلی بد بود
لینا:عشقم نظرت چیه بچه دار بشیم؟
بابام همینطوری سرش تو گوشیش بود
ته:خوبه
واقعا برام عجیب بود بابام قبول کرد!
پس بلند شدم و کوبوندم روی میز و داد زدم
هایجین:نه تو برای چی میخوای از بابای مت بچه دار بشی تو اصلا میدونی بچه دار شدن یعنی چی؟!!اصلا میتونی مادر باشی یا بچت میتونه مامان صدات کنه!؟نه من فقط تک دخترشم
بابام از حرفام عصبی شده بود و سرم داد کشید
ته:هایجین ساکت باش برو تو اتاقت!!
هایجین:میرم از خدامه که پیش شماها نباشم
من سریعا رفتم تو اتاق و درحال گریه بودم که دیدم یکی از دوستام بهم زنگ میزنه..
هایجین:بله؟
جومینا:سلام هایجین امروز ی مهمونی تو خونه ما هست میای؟
هایجین:آره میام
جومینا:اوکی،بای
من رفتم و حاضر شدم وقتی رفتم پایین یهو متوجه شدم یکی دستمو گرفته.
سن:۱۵
شغل:هیچ
خوانواده:پدر.نامادری
نام:کیم تهیونگ
سن:۲۸
شغل:مافیا
خوانواده:خواهر.فرزند.همسر
نام:پارک لینا
سن:۲۲
شغل:آرایشگر
خوانواده:همسر.خواهر
______________________________
از زبون هایجین:
صبح زود با صدای لینا از خواب بیدار شدم رفتم پایین و دیدم داره سر گربم هورلی داد میزنه.
هایجین:باز چته دوباره شروع کردی سر هورلی داد بزنی چیکارش داری!
ولی لینا اصلا جوابمو نداد مشکوک بود ولی دلیل جواب ندادنش به من رو فهمیدم بابام با ی لباس سفید خونگی اومد تو دستش قهوه بود نشست و نفس عمیقی از کلافگی کشید ولی اون الان باید الان سرکار باشه ولی فهمیدم امروز تعطیلی هست.
با قیافه ای که اصلا بهم حس تنهایی و ضایع شدن و حس خیلی بدی رو میده نگاهم کرد.
ته:چیشده هایجین میبینم داد میزنی نکنه دیشب قبل خوابت فیلم هایی دیدی که رو مغزت اثر گذاشته؟
من واقعا خیلی حس بدی داشتم تصمیم گرفتم صبحونه نخورم و برم تو اتاقم وقتی خواستم برم بابام دستم رو گرفت و کشوند روی میز و من نشستم.
ته:هایجین امروز عصاب ندارم توهم لطفا کوتاه بیا عزیزم
من هیچی نگفتم و درحال خوردن صبحونه بودیم که یهو لینا حرفی زد که روزم برام خیلی بد بود
لینا:عشقم نظرت چیه بچه دار بشیم؟
بابام همینطوری سرش تو گوشیش بود
ته:خوبه
واقعا برام عجیب بود بابام قبول کرد!
پس بلند شدم و کوبوندم روی میز و داد زدم
هایجین:نه تو برای چی میخوای از بابای مت بچه دار بشی تو اصلا میدونی بچه دار شدن یعنی چی؟!!اصلا میتونی مادر باشی یا بچت میتونه مامان صدات کنه!؟نه من فقط تک دخترشم
بابام از حرفام عصبی شده بود و سرم داد کشید
ته:هایجین ساکت باش برو تو اتاقت!!
هایجین:میرم از خدامه که پیش شماها نباشم
من سریعا رفتم تو اتاق و درحال گریه بودم که دیدم یکی از دوستام بهم زنگ میزنه..
هایجین:بله؟
جومینا:سلام هایجین امروز ی مهمونی تو خونه ما هست میای؟
هایجین:آره میام
جومینا:اوکی،بای
من رفتم و حاضر شدم وقتی رفتم پایین یهو متوجه شدم یکی دستمو گرفته.
۴۰۲
۱۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.