(دنیا سلطنت )
(دنیا سلطنت )
پارت ۲۲
فهمیدی
آلیس: بله مادر فهمیدم ...
پادشاه وارد خیمه شد و آلیس زود اشک هایش را پاک کرد و از رو تخت بلند شد ادایه احترام کرد و سمته پادشاه میرفت از کنارش رد شد کمی ازش دلخور بود پادشاه شکه شده بود که چرا آلیس همچین کاری کرد
سمته ملکه رفت و کنار اش رو تخت نشست
پادشاه: آلیس حالش خوب بود ؟
ملکه : بله خوب بود اما میترسید
پادشاه که متوجه شد گفت
پادشاه: این طبيعی هست
ملکه : درسته
پادشاه: مگر خودت را یادت رفته
ملکه خنده ای کرد و گفت
ملکه: نه یادم نرفته تا یک هفته نمیگذاشتم بهم نزدیک بشین
پادشاه: الان اون هم همان حس را داره پس نگران اش نشو
ملکه: درسته بیاین استراحت کنیم
《》《》《》《》《》《》《》《》
آلیس کله جرعت اش را جم کرد و وارد خیمه شد شاهزاده جونکوک را دید که کت آبی رنگ اش را میکشید آلیس با قدم های آرام سمته تخت رفت و روش نشست کمی استرس داشت و ترس ..
شاهزاده جونکوک چکمه های مشکیش را کشید و سمته تخت آمد آلیس از ترس و استرس میلرزید
شاهزاده جونکوک که میفهمید از حال آلیس پوزخندی زد و گفت
جونکوک: دوشیزه آلیس به راحتی بخوابید بینه ما امشب اتفاقی نمیافته
آلیس خوشحال شد و رو تخت دراز کشید و بدونه پتو دراز کشید به جونکوک پشته کرده بود تا چشم تو چشم نشه باهاش
جونکوک هم دراز کشید و به بالا خیره شد دست اش را رو پیشانی اش گذاشت از شدت خستگی زود خواب اش برد
《》《》《》《》《》《》《》《》
شاهزاده جونکوک با صدا های نامعلومی بیدار شد مردمک چشم هایش رو سمته آلیس چرخوند
آلیس دکابوس میدید و بدونه اینکه صدا ای بالا ببره گریه میکرد و عرق کرده بود و همش میگفت " ولم کنید درد داره ترو خدا " جونکوک نگران دست اش را رو شانه آلیس گذاشت
جونکوک: شاه دوخت .... شاه دوخت آلیس بیدار شید
آلیس بیدار نمیشد و همش هم تکون میخورد با دیدن حال آلیس هر کس قلب اش به درد میامد
جونکوک از رو تخت بلند شد و از خیمه خارج شد سمته خیمه پادشاه رفت و به کنیز جلو در گفت تا پادشاه و ملکه بیایین خیمه آن ها
بعد اش زود رفت سمت خیمه خودش
هنوز هم آلیس در همان حال بود جونکوک موهای رو صورت اش را کنار زد همان دقیقه پادشاه و ملکه وارو خیمه شدن با نگرانی سمته اش اومدن
پادشاه: چی شده
جونکوک: با صداش بیدار شدم انگار کابوس میبینه اما بیدار نمیشه
ملکه با بغض گفت
ملکه: چیکارش کردی از شب اول
جونکوک با جدیت گفت
جونکوک ؛ کاری نکردم تا دوخترتون به این حالت بیافته
پادشاه زود سمته آلیس رفت و از رو تخت بلند اش کرد و سر اش را رو س*ینه اش گذاشت و به آرامی موهایش را نوازش میکرد با صدایه آرام گفت
پادشاه: آلیس......... آلیس تو تنها .. نیستی دخترم .... نزار باز هم اذیتت کنن .. نزار باز هم زندگیتو خراب کنن
شاهزاده جونکوک در حیرت مانده بود که این ها چیکار میکنن چی دارن میگن
ملکه آرام گفت
ملکه : ببخشید سرتون داد زدم
جونکوک: نه هیچ اشکالی نداره ....
آلیس کمیآرام شد
ملکه : از وقتی یادمون هست اینجوریه کابوس های وحشت ناکی میبینه و فقد در اغوش پدرش آرام میشد اما اگر پدرشنباشه کیآرام اش میکنه
پادشاه آلیس براید استایل در اغوش اش گرفت از تخت دور شد ولی جونکوک مانع رفتن اش شد
جونکوک: ببخشید پادشاه ولی اگر شاه دوخت آلیس را ببرید بقیه چی میگن به این هم فکر کنید
پادشاه: درست میگوید شاهزاده..
دوباره سمته تخت رفت و آلیس را رو تخت گذاشت و بوسی را رو پیشانیه آلیس گذاشت پادشاه سمته جونکوک چرخید و گفت
پادشاه: اگر دوباره اینجوری شد بهم بگو ...
پادشاه و ملکه از خیمه خارج شدن جونکوک رو تخت دراز کشید و چراغ ها را خاموش کرد آلیس به آرامی خواب بود شاهزاده کنجکاو شده بود آیا چرا اینجوری کابوس میدید درست مثلاون کابوس های که خودش میدید
@h41766101
پارت ۲۲
فهمیدی
آلیس: بله مادر فهمیدم ...
پادشاه وارد خیمه شد و آلیس زود اشک هایش را پاک کرد و از رو تخت بلند شد ادایه احترام کرد و سمته پادشاه میرفت از کنارش رد شد کمی ازش دلخور بود پادشاه شکه شده بود که چرا آلیس همچین کاری کرد
سمته ملکه رفت و کنار اش رو تخت نشست
پادشاه: آلیس حالش خوب بود ؟
ملکه : بله خوب بود اما میترسید
پادشاه که متوجه شد گفت
پادشاه: این طبيعی هست
ملکه : درسته
پادشاه: مگر خودت را یادت رفته
ملکه خنده ای کرد و گفت
ملکه: نه یادم نرفته تا یک هفته نمیگذاشتم بهم نزدیک بشین
پادشاه: الان اون هم همان حس را داره پس نگران اش نشو
ملکه: درسته بیاین استراحت کنیم
《》《》《》《》《》《》《》《》
آلیس کله جرعت اش را جم کرد و وارد خیمه شد شاهزاده جونکوک را دید که کت آبی رنگ اش را میکشید آلیس با قدم های آرام سمته تخت رفت و روش نشست کمی استرس داشت و ترس ..
شاهزاده جونکوک چکمه های مشکیش را کشید و سمته تخت آمد آلیس از ترس و استرس میلرزید
شاهزاده جونکوک که میفهمید از حال آلیس پوزخندی زد و گفت
جونکوک: دوشیزه آلیس به راحتی بخوابید بینه ما امشب اتفاقی نمیافته
آلیس خوشحال شد و رو تخت دراز کشید و بدونه پتو دراز کشید به جونکوک پشته کرده بود تا چشم تو چشم نشه باهاش
جونکوک هم دراز کشید و به بالا خیره شد دست اش را رو پیشانی اش گذاشت از شدت خستگی زود خواب اش برد
《》《》《》《》《》《》《》《》
شاهزاده جونکوک با صدا های نامعلومی بیدار شد مردمک چشم هایش رو سمته آلیس چرخوند
آلیس دکابوس میدید و بدونه اینکه صدا ای بالا ببره گریه میکرد و عرق کرده بود و همش میگفت " ولم کنید درد داره ترو خدا " جونکوک نگران دست اش را رو شانه آلیس گذاشت
جونکوک: شاه دوخت .... شاه دوخت آلیس بیدار شید
آلیس بیدار نمیشد و همش هم تکون میخورد با دیدن حال آلیس هر کس قلب اش به درد میامد
جونکوک از رو تخت بلند شد و از خیمه خارج شد سمته خیمه پادشاه رفت و به کنیز جلو در گفت تا پادشاه و ملکه بیایین خیمه آن ها
بعد اش زود رفت سمت خیمه خودش
هنوز هم آلیس در همان حال بود جونکوک موهای رو صورت اش را کنار زد همان دقیقه پادشاه و ملکه وارو خیمه شدن با نگرانی سمته اش اومدن
پادشاه: چی شده
جونکوک: با صداش بیدار شدم انگار کابوس میبینه اما بیدار نمیشه
ملکه با بغض گفت
ملکه: چیکارش کردی از شب اول
جونکوک با جدیت گفت
جونکوک ؛ کاری نکردم تا دوخترتون به این حالت بیافته
پادشاه زود سمته آلیس رفت و از رو تخت بلند اش کرد و سر اش را رو س*ینه اش گذاشت و به آرامی موهایش را نوازش میکرد با صدایه آرام گفت
پادشاه: آلیس......... آلیس تو تنها .. نیستی دخترم .... نزار باز هم اذیتت کنن .. نزار باز هم زندگیتو خراب کنن
شاهزاده جونکوک در حیرت مانده بود که این ها چیکار میکنن چی دارن میگن
ملکه آرام گفت
ملکه : ببخشید سرتون داد زدم
جونکوک: نه هیچ اشکالی نداره ....
آلیس کمیآرام شد
ملکه : از وقتی یادمون هست اینجوریه کابوس های وحشت ناکی میبینه و فقد در اغوش پدرش آرام میشد اما اگر پدرشنباشه کیآرام اش میکنه
پادشاه آلیس براید استایل در اغوش اش گرفت از تخت دور شد ولی جونکوک مانع رفتن اش شد
جونکوک: ببخشید پادشاه ولی اگر شاه دوخت آلیس را ببرید بقیه چی میگن به این هم فکر کنید
پادشاه: درست میگوید شاهزاده..
دوباره سمته تخت رفت و آلیس را رو تخت گذاشت و بوسی را رو پیشانیه آلیس گذاشت پادشاه سمته جونکوک چرخید و گفت
پادشاه: اگر دوباره اینجوری شد بهم بگو ...
پادشاه و ملکه از خیمه خارج شدن جونکوک رو تخت دراز کشید و چراغ ها را خاموش کرد آلیس به آرامی خواب بود شاهزاده کنجکاو شده بود آیا چرا اینجوری کابوس میدید درست مثلاون کابوس های که خودش میدید
@h41766101
۸۷۰
۰۳ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.