صدای خاموش✧
صدای خاموش✧
#پارت50
«از زبان چویا»
همونطور که داشتم سمت ـه دفتر ـه مدیر میرفتم که یاد ـه دازای افتادم.
اینکه اون تصادف کرد تقصیر من بود ـو هنوز هم ازش عذرخواهی نکردم.
ولی برام سخته که بخوام باهاش رودر رو بشم. غرور لعنتی ـمم یه طرف.
نفس ـه عمیقی کشیدم ـو در زدم.
«از زبان راوی»
با صدای خونسرد ولی تقریبا بلند گفت: سلام، من ناکاهارا چویا هستم، از دیدنتون خوشحالم. امیدوارم بتونیم باهم کنار بیایم.
لبخندی زد که همهمه ی بچه ها بلند شد.
با اشاره ی معلم به سمت یکی از میزا رفت که همزمان معلم گفت: ماهم از دیدنت خوشحالیم چویا کون، خیله خب صفحه 102 ریاضی رو باز کنید.
همه صفحه ی مورد نظر رو باز کردن ولی چویا با منگ به کتاب خیره شده بود که دست ینفر سمت کتاب چویا رفت و صفحه ی 102 رو باز کرد که باعث شد چویا به خودش بیاد ـو به اون شخص خیره بشه.
یه پسر که کنارش نشسته بود و موهای تقریبا شلخته ای که داشت باعث شده بود جذاب تر بنظر برسه.
پسر دستشو زیر چونه ـش گذاشت ـو با لبخند و صدای اروم، طوری که معلم نشنوه گفت: من کاناشی ـم.
چویا لبخندی زد ـو سرشو تکون داد که کاناشی گفت: چقد کوتاهی. مطمئنی دبیرستانی هستی؟
با حرفش قیافه ی چویا توهم رفت ـو نگاهشو از کاناشی به معلم داد.
کاناشی خیلی اروم خندید ـو گفت: شوخی کردم، کوتاه بودن که عیب نیست.
اخم چویا باز شد ـو نگاه خنثی به خودش گرفت ـو به کاناشی نگاه کرد: داری مسخره میکنی؟
کاناشی دستشو از زیر چونه ش برداشت ـو سرشو به چپ و راست تکون داد ـو گفت: نه به جون خودم.
چویا لبخند چشم بسته ای زد ـو گفت: خوبه.
و روشو به معلم داد ـو تا اخر زنگ دیگه هیچ کلمه ای بین اون و کاناشی رد و بدل نشد.
«از زبان دازای»
زنگ اول تموم شد، بلاخره.
خسته سرمو رو میز گذاشتم ـو چشمامو رو هم گذاشتم که صدای جک باعث شد دوباره چشمامو باز کنم: دازای.
چونمو رو میز گذاشتم طوریکه بتونم ببینمش.
روبه روم، روی میز جلو نشسته بود ـو خنثی نگام میکرد.
سوالی نگاش کردم که بعداز کمی سکوت، سرشو به سمت مخالف چرخوند ـو به بچه ها داد ـو خیلی عادی پرسید: تو از چویا خوشت میاد؟
با حرفش تعجب کردم ـو کمی سرخ شدم، سرمو از رو میز برداشتم ـو خودمو به کوچه علی چپ زدم ـو گفتم: خب.. از روی دوستی اره!
بعد خیلی ریلکس خندیدم که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده.
بدون اینکه نگام کنه هومی گفت ـو از جاش بلند شد ـو رفت.
به رفتنش نگاه کردم ـو یه تار ابرومو بالا دادم.
امروز چش شده؟ انگار چیزی خورده به سرش.
شونه هامو بالا انداختم ـو دوباره سرمو رو میز گذاشتم ـو چشمامو روهم گذاشتم.
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#پارت50
«از زبان چویا»
همونطور که داشتم سمت ـه دفتر ـه مدیر میرفتم که یاد ـه دازای افتادم.
اینکه اون تصادف کرد تقصیر من بود ـو هنوز هم ازش عذرخواهی نکردم.
ولی برام سخته که بخوام باهاش رودر رو بشم. غرور لعنتی ـمم یه طرف.
نفس ـه عمیقی کشیدم ـو در زدم.
«از زبان راوی»
با صدای خونسرد ولی تقریبا بلند گفت: سلام، من ناکاهارا چویا هستم، از دیدنتون خوشحالم. امیدوارم بتونیم باهم کنار بیایم.
لبخندی زد که همهمه ی بچه ها بلند شد.
با اشاره ی معلم به سمت یکی از میزا رفت که همزمان معلم گفت: ماهم از دیدنت خوشحالیم چویا کون، خیله خب صفحه 102 ریاضی رو باز کنید.
همه صفحه ی مورد نظر رو باز کردن ولی چویا با منگ به کتاب خیره شده بود که دست ینفر سمت کتاب چویا رفت و صفحه ی 102 رو باز کرد که باعث شد چویا به خودش بیاد ـو به اون شخص خیره بشه.
یه پسر که کنارش نشسته بود و موهای تقریبا شلخته ای که داشت باعث شده بود جذاب تر بنظر برسه.
پسر دستشو زیر چونه ـش گذاشت ـو با لبخند و صدای اروم، طوری که معلم نشنوه گفت: من کاناشی ـم.
چویا لبخندی زد ـو سرشو تکون داد که کاناشی گفت: چقد کوتاهی. مطمئنی دبیرستانی هستی؟
با حرفش قیافه ی چویا توهم رفت ـو نگاهشو از کاناشی به معلم داد.
کاناشی خیلی اروم خندید ـو گفت: شوخی کردم، کوتاه بودن که عیب نیست.
اخم چویا باز شد ـو نگاه خنثی به خودش گرفت ـو به کاناشی نگاه کرد: داری مسخره میکنی؟
کاناشی دستشو از زیر چونه ش برداشت ـو سرشو به چپ و راست تکون داد ـو گفت: نه به جون خودم.
چویا لبخند چشم بسته ای زد ـو گفت: خوبه.
و روشو به معلم داد ـو تا اخر زنگ دیگه هیچ کلمه ای بین اون و کاناشی رد و بدل نشد.
«از زبان دازای»
زنگ اول تموم شد، بلاخره.
خسته سرمو رو میز گذاشتم ـو چشمامو رو هم گذاشتم که صدای جک باعث شد دوباره چشمامو باز کنم: دازای.
چونمو رو میز گذاشتم طوریکه بتونم ببینمش.
روبه روم، روی میز جلو نشسته بود ـو خنثی نگام میکرد.
سوالی نگاش کردم که بعداز کمی سکوت، سرشو به سمت مخالف چرخوند ـو به بچه ها داد ـو خیلی عادی پرسید: تو از چویا خوشت میاد؟
با حرفش تعجب کردم ـو کمی سرخ شدم، سرمو از رو میز برداشتم ـو خودمو به کوچه علی چپ زدم ـو گفتم: خب.. از روی دوستی اره!
بعد خیلی ریلکس خندیدم که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده.
بدون اینکه نگام کنه هومی گفت ـو از جاش بلند شد ـو رفت.
به رفتنش نگاه کردم ـو یه تار ابرومو بالا دادم.
امروز چش شده؟ انگار چیزی خورده به سرش.
شونه هامو بالا انداختم ـو دوباره سرمو رو میز گذاشتم ـو چشمامو روهم گذاشتم.
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
۲.۵k
۱۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.